به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن، به نقل از فارس، محمود جوانبخت، نویسنده و مستندساز در یادداشتی بر کتاب «ویولونزن روی پل» نوشته خسرو باباخانی، این کتاب را «خودآموزِ فرار از ظلمت» میداند و تأکید میکند که: اگر دور و برتان، کسی را سراغ دارید که در بند شده است، حتما نسخهای از این کتاب را به او هدیه دهید. شک نکنید که بارقههای امید را به او هدیه میکنید؛ امید رهایی از زندان ظلمانی افیون و اعتیاد.
خواندن این یادداشت ۸۳۴ کلمهای، وقت زیادی از شما نمیگیرد.
اگر یک روز در خیابان تابلوی مطب «دکتر طاهری» را ببینم، بدون درنگ وارد میشوم و نوبت میگیرم و بهجای ویزیت شدن، در مقابلش فقط دست بر سینه میگذارم و از جان و دل از آقای دکتر تشکر میکنم و بعد به ایشان یادآوری میکنم که جوانمردی او را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد... به او خواهم گفت که ما رفقای «خسرو باباخانی» از صمیم قلب ممنونش هستیم که جان یکی از رفقای عزیز ما را نجات داده است... جان مردی مهربان و بامرام که به تازگی کتاب «ویولونزن روی پل» را نوشته و نشر جامجم هم آن را منتشر کرده است.
ماجرای نجات جان خسرو، ماجرایی است بس عجیب؛ از آن ماجراهایی است که نشان میدهد عالم صاحب دارد و صاحبش هم حواسش به همه چیز هست. نمیدانم اگر آن روز، فکرش را بکنید، خسرو باباخانی تمام کرده، تمام کرده که خب، دکتر کشیکِ بیمارستان به این نتیجه رسیده و در حال پر کردن برگه فوت است که ناگهان سروکله دکتر طاهری پیدا میشود. دکتر لباس عوض کرده، کراواتش را هم زده و دقایقی پیش از بیمارستان رفته ولی حالا برگشته چرا که دسته کلیدش را جا گذاشته. احتمالا دکتر رفته پارکینگ بیمارستان و خواسته سوار ماشینش بشود که.... دوباره برگشته بالا و....
آن شب وقتی دکتر طاهری برمیگردد بالا و حال و روز پسر جوان خسرو را میبیند، میآید بالای سر خسرو و پلکش را کنار میزند و وقتی چشم او را نگاه میکند، فریاد میزند که هنوز زنده است و احیاء را شروع میکند. جالب است آن شب، شب احیاء اول ماه رمضان سال ٨٧ است و جالبتر اینکه از همین شب است که به نوعی خسرو هم احیای خودش را کلید میزند و ۴ سال بعد....
برای نوشتن از هر کتابی معمولا از مولف آن حرفی نباید زد؛ چه بدانم؟ میگویند مرگ مولف و از این قبیل حرفها. اما نوشتن از این کتاب، بدون نوشتن از خود خسرو شاید ممکن نباشد. این کتاب، کتابی است که خسرو از خودش نوشته است و صریح و بیپرده و بیتعارف هم نوشته؛ و چهقدر هم شبیه خودش شده کتاب.
عنوان فرعی کتاب، بهترین گزاره برای معرفی آن است؛ «روایت سفری از ظلمت به نور»؛ کتابی بسیار خواندنی که دست خواننده را میگیرد و در این سفر با خسرو همراهش میکند. یک نفس و با لذت صفحه به صفحه و فصل به فصل جلو میبرد و دالانهای تاریکِ یک زندگی پر از سختی و مشقت و رنج و اندوه را پشت سر میگذارد و هر چه جلوتر میبرد، آرام آرام روزنهای و روزنههایی از نور هم گشوده میشود تا جایی که دیگر در پایان خبری از آن ظلمت قیرگون نیست.
«ویولونزن روی پل» کتابی است که به گمانم باید در تیراژ میلیونی منتشر شود، چرا که چون نقشهای است برای فرار از زندانی که متاسفانه میلیونها نفر از هموطنان ما در آن اسیر هستند؛ و خسرو در «ویولونزن روی پل» نقشه فرار را نوشته و پیش روی این زندانیان باز کرده است. او در کتابش راه را نشان میدهد و مهمتر از راه، «امید به رهایی» است که در سطر سطر این کتاب موج میزند.
کتاب البته فقط قصه خود خسرو نیست. او جوانمردانه بعد از رهایی در سال ٩١ راهنمای دهها نفر شده تلاش کرده دستشان را بگیرد و راهی برای نجاتشان بگشاید؛ همچنان که برای خود او نیز جوانمردی همت میکند و دستش را میگیرد و در مسیر رسیدن به نور و روشنایی همراهیاش میکند.
در کتاب، قصه بعضی از رهاشدگان هم روایت میشود؛ روایتهایی که به شدت امیدآفرین است و حتما شوق رهایی را در دل و جان اغلب آنهایی که اسیرند، زنده خواهد کرد.
دلم نمیآید این چند خط را تمام کنم و از صحنههای درخشان کتاب یاد نکنم؛ صحنههایی که مخاطب بعید است از یاد ببردشان. در یک جایی از کتاب خسرو از ابراهیم برای ما میگوید. مهندس جوانی که در دانشگاه شریف درس خوانده و در کنار همسر و دخترش، زندگی خوبی دارد؛ ولی گذرش پای منقل میافتد و مثل اغلب گرفتاران تفریحی و هر از گاهی شروع میکند و تا به خودش بجنبد، سروکارش با شیشه است و بعد هم کارتنخوابی، اما این وسط در اوج ناامیدی و فلاکت، همان خدایی که آن روز دکتر طاهری را دوباره به بیمارستان بازگرداند، همان خدای ارحمالراحمین کسی را سراغ ابراهیم میفرستد تا دست او را در دست خسرو بگذارد. چه روایت تلخ و گزندهای است! خسرو نوشته است: «...آغوش باز کردم تا بغلش کنم. ابراهیم به شدت هاج و واج مانده بود و مردد بود که چه کند. کتفهای استخوانیاش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و محکم در آغوشش کشیدم. همان لحظه جملهای گفت که تا مغز استخوانم را سوزاند. ابراهیم یادت هست؟
ـ بله استاد. گفتم آقا بغلم نکنید. میشکنم از بس بغلم نکردهاند.
ویولونزن روی پل کتاب امید است؛ امید و نور و روشنایی و زندگی. دستمریزاد به خسرو باباخانی!
و حرف آخر اینکه اگر دور و برتان کسی را سراغ دارید که در بند شده است، حتما نسخهای از «ویولونزن روی پل» را به او هدیه دهید. شک نکنید که بارقههای امید را به او هدیه میکنید. امید رهایی از زندان ظلمانی افیون و اعتیاد.