رفته بودم تا بپرسم باز حالی از پدر
تا بگیرم باز هم شاید حلالی از پدر
طبق معمول تمام هفته ها رفتم به نور
تا نشان گیرم ز سبزی، از زلالی، از پدر
رفته بودم بشنوم پند و حکایات قدیم
از یل و سالار مردان شمالی، از پدر
کودک ذهنم وفاتش را ز خاطر برده بود
همچنان می ساخت تندیسی خیالی از پدر
در سراب آرزوها می کشیدم از عطش
نقش وهمی، چشمه ای در خشکسالی، از پدر
با خودم می گفتم آن مرگی که دیدم خواب بود
می گرفتم هی نشان در آن حوالی از پدر
روح من مجروح داغی بود و در دل داشتم
شوق تسکینی در آن آشفته حالی از پدر
همسفر با من در این ره گرچه اقبالی نبود
باز بودم در پی فرخنده فالی از پدر
دشت و کوه و بیشه ی مازندران آکنده بود
از نسیمی دلپذیر، از عطر شالی، از پدر
معجزی می جست چشمم از خدای لایزال
تا شود روشن به لطف لایزالی از پدر
تا رسیدم، بی امان در کوفتم اما دریغ!
خانه خالی بود، خالی بود، خالی از پدر...