به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از فارس، این بار روایت عشق را از خانهای کوچک میان هیاهوهای تهرانِ بزرگ قرار است بخوانید. خانهای که شاید حدود ۴۰ متر باشد، اما آدم هایش دل بزرگی دارند. لبخند هایشان، روی خوششان و محبتی که از حرف هایشان سرازیر است کوچکی خانه را دیگر به چشم تان نمیآورد و توجه شما را به داستان عاشقانهای جلب میکند که در کمال سادگی، زیبا و دلنشین است. حسام و زینب عروس و دامادی هستند که روایت شان قرار است باور خیلی از ما را از ازدواج و رسم و رسوماتش تغییر دهد.
مینشینیم پای صحبت هایشان و حسام گفتگو را اینطور آغاز میکند: «سیدحسام حسینی هستم متولد ۱۳۷۲ در مشهد و همسرم زینب رحیمی متولد ۱۳۷۹ در زاهدان. به واسطه شغل پدرم مدتی در زاهدان سکونت داشتیم و در همین دوران در یک مجتمع مسکونی با خانواده همسرم همسایه شدیم. همسایگی باعث آشنایی خانوادهها شد. از زمانی که دانشجو شدم پدرم اصرار داشت که ازدواج کنم، اما من هر بار میگفتم نه و بهانهای میآوردم. میخواستم در زندگی جدیدم مستقل باشم و استقلال مالی برایم خیلی مهم بود، اما چون دانشجو بودم نه شرایط مالی خوبی داشتم و نه کار! زمانی که در تهران دانشجوی کارشناسی ارشد شدم اصرارهای پدرم هم بیشتر شد. برای اینکه بیخیال ماجرای ازدواجم شوند چند خواستگاری هم رفتم، اما هر بار به بهانهای به خانواده گفتم تفاهم نداریم و نه! تا اینکه نوروز ۹۷ برای تعطیلات رفتیم مشهد. من از تهران آمده بودم و خانواده از زاهدان. پدرم هم موقعیت را مناسب دید و میدانست اگر تعطیلات تمام شوم و برگردم دانشگاه دیگر به این زودیها دستش به من نمیرسد. اسم چند دختر خانم را برد و گفت یکی از اینها را انتخاب میکنی و همین تعطیلات میرویم خواستگاری!»
رفته بودم که جواب نه بشنوم!
چون خانواده همسرم را میشناختم و میدانستم که سن دخترشان کم است و همین موضوع باعث مخالفت شان میشود. به پدرم گفتم زینب خانم را برایم خواستگاری کند. با خودم فکر کردم که خب؛ حالا برای ازدواج زینب خانم زود است و مخالفت میکنند. من هم به پدر میگویم فقط او را میخواهم و برایش صبر میکنم اینطوری چند سالی فرصت دارم برای اینکه به استقلال مالی برسم.
مراسم خواستگاری در سفر و در خانه اقوام بود
زینب میخندد و از روز خواستگاری اش میگوید: پدر همسرم با پدر من تماس گرفتند و گفتند برای خواستگاری میخواهند بیایند. خب هرچند ما چندین سال همسایه بودیم و از هم شناخت نسبی داشتیم. اما تنها چیزی که از همسرم میدانستم این بود که اسمش حسام است. در تمام مهمانیها او کنار خانواده اش بود و من هم کنار خانواده ام. پیش نیامده بودیم با هم حرفی بزنیم. زمانی که تماس گرفتند پدرم گفت موردی ندارد بیایید، اما نه برای خواستگاری برای آشنایی! ما اصالتا شاهرودی هستیم و برای تعطیلات رفته بودیم شاهرود منزل اقوام، به خاطر همین خانواده آقا حسام آمدند منزل اقوام ما برای خواستگاری. معمولا در ذهن عموم مردم و ما اینطور است که وقتی کسی برای خواستگاری میآید. رضایت اولیه را داشته که آمده، اما برای ما ماجرا کمی متفاوتتر بود. به هر حال آمدند خواستگاری و قرار شد برویم در اتاق دیگری و صحبت کنیم. حسام طوری رفتار میکرد که انگار من رفته ام خواستگاری اش و مزاحم مجردی اش شدم! با اخم و ناراحتی سوالهایی میپرسید و نتیجههایی میگرفت که فقط جواب نه بشنود.
یعنی نمیخواهی بدانی حقوقم چقدر است؟
بعد از سوالهای عجیب و غریب اش نوبت رسید به سختی کارش. شروع کرد و از سختی کارش گفت. اینکه همیشه باید ماموریت باشد. جای ثابتی ندارد و هر چیزی که بتواند مرا منصرف کند. من هم سعی میکردم جواب همه سوال هایش را منطقی و مطابق معیار هایم بدهم. مثلا روز خواستگاری به من گفت ما یک فامیل داریم که حقوقش از همه کمتر است. من از بی ربطی این موضوع خندم گرفت و گفتم خب چه ارتباطی به ما دارد؟! حسام گفت خب حقوق من از آن هم کمتر است! برایش توضیح دادم که مسائل مادی برایم مهم نیست. تعجب کرد و پرسید یعنی نمیخواهی بدانی حقوقم چقدر است. گفتم برای ازدواج همین که بدانم طرف مقابلم دیندار و با اخلاق است برایم کافی است. بعد از حدود یک ساعت که با دیدگاهم آشنا شد و فهمید تصورش از ازدواج اشتباه است. دست از سوالهای مسخره اش برداشت و جدی شد. با اشتیاق شروع کرد به شرح معیارهای خودش و خواست بیشتر درباره من بداند. تقریبا ۴ ساعت باهم حرف زدیم و ساعت ۱۲ شب بود که رفتند.
یک بله برون ساده و خاص در پارک!
فردا ساعت ۹ صبح برگشتند و حرفهایی که مانده بود زده شد. پدر آقا حسام پیشنهاد داد که، چون هر دو خانواده در مسافرت هستیم برای گردش به بیرون برویم و شاهرود را ببینیم. عصر به یکی از پارکهای شاهرود رفتیم و فرش انداختیم و نشستیم. همانجا پدر همسرم از هر دویمان نظرمان را پرسید و بله را گرفت. همان شد بله برون مان. دیگر نه مراسمی داشتیم نه هدیهای و نه هر چه که رسم و رسوم است. یک بله برون ساده و خاص در پارک! فردای آن روز آزمایش دادیم و وقتی جوابها مثبت شد قرار شد عقد کنیم.
عقدمان در حرم امام رضا بود
چون همسرم گفت همیشه دلش میخواسته در حرم امام رضا عقد کند به مشهد رفتیم. مراسم خواستگاری تا عقد همه در سفر اتفاق افتاد. حالا باید وسایل مان را جمع میکردیم و از شاهرود میرفتیم مشهد برای عقد. قرار گذاشته بودیم ساعت ۴ هر دو خانواده برویم حرم. ما در مهانسرا بودیم. لباسهایی که برای عید خریده بودم را به تن کردم و حتی چادر هم از زن برادر اقا حسام گرفتم. خرید عقد هم نرفتیم حتی حلقهها را هم چند روز قبل از عروسی خریدیم. رفتیم حرم. البته آن موقع اینطوری نبود که سفره عقد بیاندازند. دو تا جانماز پهن کردیم و همین شد سفره عقدمان! بعد از خواندن خطبه به همراه حسام رفتیم زیارت.
۱۲۴ هزار صلوات مهریه ام بود!
مراسم خواستگاری در خانه اقوام مان در شاهرود بود و به همین خاطر تقریبا همه فامیل حضور داشتند. پس از رفتن خانواده آقا حسام حرف از مهریه شد و اینکه قرار است چقدر باشد. معمولا در خانواده پدری ما مهریه دخترها به تعداد سال تولدشان است. هر کسی چیزی میگفت و نظری داشت. یکی میگفت خانه به نامش بزنند. یکی میگفت ۱۳۷۹ سکه باشد. پدرم از من پرسید نظر خودت چیست؟! من هم گفتم من دوست دارم ۱۲۴ هزار صلوات باشد. این را که گفتم برای چند لحظه سکوت شد و بعد کنایهها شروع شد. میگفتند همین است که میگوییم هنوز بچه ای! تو چه میدانی مهریه چیست! و...، ولی خداروشکر پدرم برای من احترام زیادی قائل بود و قبول کرد که ۱۲۴ هزار صلوات باشد. نظرمان را که به خانواده آقا حسام منتقل کردیم. پدر همسرم گفتند ۱۴ سکه هم به عنوان هدیه به صلواتها اضافه کنید. البته آن ۱۴ سکه را بعد از عقد بخشیدم!
بعضیها میگفتند حتما خواستگار نداشته!
وضعیت مالی پدر هایمان تقریبا خوب بود، اما چون همسرم دلش میخواست مستقل باشیم و هزینه مراسمها را خودمان بدهیم. سطح توقع مان را آوردیم پایین و مراسم ازدواج مان را ساده گرفتیم. خودم بارها دیده بودم هر کسی هر عروسیای میگرفت، چه ساده و چه همه چیز تمام و تجملاتی پشت سرش حرف بود. برایم مهم نبود که چه میگویند میخواستیم ساده بگیریم و بیشتر سرمایه مان را صرف زندگی مشترک مان کنیم نه چشم و هم چشمی؟! بارها اقوام به پدر و مادرم گفته بودند که چرا دخترت اینطور ازدواج کرد و بخاطر سادگی مراسم ما را سرزنش میکردند، اما خداروشکر در طول این ۴ سال خوشبخت بودیم و مشکلی با اینکه ساده شروع کردیم نداریم و هرگز هم پشیمان نشدیم. از طرفی وقتی ماجرای ازدواج مان در فضای مجازی منتشر شد. بعضیها میگفتند حتما خواستگار نداشته که به چنین ازدواجی رضایت داده و انقدر سریع قبول کرده یا میگفتند حتما نقصی داشته؟! کاش یاد بگیریم هر کس ساده ازدواج کرد حتما چنین دلایلی ندارد.
مهریه بالا هیچ ضمانتی برای خوشبختی نیست!
من به این نتیجه رسیده بودم که مهریه بالا هیچ ضمانتی برای خوشبختی نیست و تجملات مراسماتم عیاری برای سنجشِ آرامش و سفیدبختی من نیست. همین که عقدم ساده و در جوار امام رضا برگزار شود برکتش در زندگی ام خواهد آمد و واقعا هم داریم این برکات را میبینیم. این را بدانیم که قرار نیست هر چیزی که فانتزیهای ذهنی ما است همسرمان برایش به دردسر بیافتد. من فقط برایم اخلاق و دینداری همسرم مهم بود و مادیات برایم مهم نبود. در زمان مجردی روایتی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله خوانده بودم که فرمودند هر کس به خواستگاری شما آمد و ملاکهای دینداری را داشت او را رد نکنید. همین حدیث مرا به بلوغ فکریای رساند که در سن ۱۷ سالگی برخلاف برخی از هم سن و سال هایم ساده ازدواج کردم.
ساده گرفتیم که بقیه جوانها هم ساده بگیرند
عروسی را در زاهدان گرفتیم. معمولا نزدیک عروسی که میشود خانوادهها شروع میکنند به بحث و جدل که مراسم چنین باشد و چنان باشد، اما برای ما برعکس بود! مثلا حسام به پدر و مادرم گفت میخواهم برای شام عروسی کباب بدهم. آنها مخالفت کردند و گفتند نه غذای سادهتر بدهید. شما کباب بدهید جوانهای دیگر هم از روی چشم و هم چشمی چنین کاری میکنند. پذیرایی مان خیلی ساده بود. لباس عروس هم از یکی از دوستانم که یک سال قبل ازدواج کرده بود قرض گرفتیم. مرسوم شده که برای عکاسی به آتلیه میروند. کلیپ فرمالیته ضبط میکنند و هزینه زیادی صرف آلبوم مخصوص عروس و داماد میکنند، اما ما فقط دوربین سادهای کرایه کردیم که از مراسم فیلم یادگاری داشته باشیم. ساده گرفتیم که بقیه جوانها هم ساده بگیرند.
با هدیههایی که اقوام دادند مابقی وسیلههای خانه را خریدیم!
حسام همیشه به مادر و پدرم میگفت من راضی نیستم بخاطر جهیزیهای که برای زینب جان میخرید یک تار مویتان سفید شود و یا به سختی بیافتید. خودم هم اصلا دخالتی در خرید جهیزیه نداشتم که این وسیله را خریدید یا نه؟! یا اینکه وسیله هایم فلان مارک باشد. اولین بار جهیزیه ام را زمانی دیدم که آوردند و در خانه مشترکمان چیدند. چون شرایط مالی همسرم این اجازه را نمیداد که هم قسط وام ازدواج را بدهد و هم هزینه زندگی و هم خرید وسایل، وسایلی را که حسام باید تهیه میکرد بعد از عروسی خریدیم. یعنی عروسی را گرفتیم و با هدیههایی که اقوام دادند مابقی وسیلههای خانه را خریدیم.
به خودم افتخار میکنم!
اوایل از اینکه کسی بفهمد لباس عروسم را قرض گرفته ام خجالت میکشیدم و هرکس میپرسید میگفتم کرایه کردم. اما بعد با خودم فکر کردم چرا باید خجالت بکشم. کسی که باید خجالت بکشد دخترهایی هستند که با سطح توقع بالای شان ازدواج را این قدر سخت کرده اند و باعث شدند این همه مجرد در جامعه وجود داشته باشد. کسی که باید خجالت بکشد پدر و مادرهایی هستند که از یک جوان ۲۵ ساله توقع این را دارند که خانه و ماشین و... داشته باشد در حالی که خودشان هم اوایل ازدواج این چیزها را نداشتند. به خودم افتخار میکنم که با اینکه در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم به چنین بلوغ فکریای رسیده بودم.