جهان بر بد‌ اندیش تنگ آوریم!

      
هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرماید: مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد.
کد خبر: ۸۲۲۹
۱۶ فروردين ۱۴۰۱ | ۱۲:۴۳

به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از جهان نیوز، هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم. كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آن ها بپردازم.

اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرماید: مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد.

همه رفقای ما او را به همین خصلت می شناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با لبخند آراسته شده.

از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد.
 

در این شوخی ها نیز دقت می کرد که گناهی از او سر نزند.

يادم هست هر وقت خسته مي شدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج می کرد.

بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است بلند شو.


دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و اده اده کردن با من حرف زد.

خیلی دلم برایش سوخت. معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا.

بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند!

چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با او همان گونه صحبت کرد. آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت.

ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت، یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه علمای اس...

بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائیل صلوات.

همه صلوات فرستادیم. وقتی برگشتم، با تعجب دیدم آقایی که شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟

دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم.

این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سر کار گذاشته بود.

یادم هست زمانی که برای راهیان نور به جنوب می رفتیم، من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دو کوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمی داشت.

مثلا، یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دو کوهه و می خواست با آب حوض دو کوهه وضو بگیرد.

هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب! سر تا پای این رفیق ما خیس شد. یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند.

هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن. این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت.

شب وقتی به اتاق ما آمد، یک باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف می زد!

شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت...
 

خاطره‌ای از دوستان شهید
برگرفته از کتاب «پسرک فلافل فروش»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم «هادی ذوالفقاری»
نظرات بینندگان
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب‌سایت منتشر خواهد شد
* متن پیام:
نام و نام خانوادگی:
ایمیل: