«ساعت دو و نیم به حسین زنگ زدم. گفت شما نهار بخورید، من دیرتر برمیگردم.» مادر حسین، به اندازه شنیدن همین یک خط، مکث میکند؛ انگار همین حالا تلفن در دست دارد و صدای پسرش را دم گوشش میشنود.
ساکت میماند تا جمله پسرش تمام شود. نفس عمیقی میکشد، از آن نفسها که یک «آه» را در اعماق خودش پنهان کرده است. نفسهای عمیق مادر داغدیده، به تخته سیاهِ روان هر شنوندهای ناخن میکشد: «برادرزادهام ساعت چهار، حسین را حوالی منطقه تختی مشهد دیده که سوار موتور با چند نفری همراه بوده و گفته که دارم به خانه برمیگردم.» حسین موتورش را قسطی خریده و گاهی همان اندک قسط موتور را هم از مادرش میگیرد، اما آن روز با موتور دانیال رفته بودند.
دوباره مکث میکند و نگاهی به در خانه میاندازد. به قدر وارد شدن حسین به خانه و سلام کردنش به جمع، ساکت میماند: «حسین و بچهها در مسیر برگشت، خبردار میشوند که عامل (محله خیابان حر عاملی) شلوغ شده است. پیگیری میکنند و میفهمند به قول خودشان وضعیت سفید است، اما برایشان مقرر میشود که به آنجا هم سر بزنند تا از امنیت محله مطمئن شوند».
درددل شبهای مأموریت
آخرین پیام را شب قبل از حادثه برای مادرش فرستاده است؛ چند هفتهای است پیامی بینشان رد و بدل نشده و صفحه چت پایین رفته است: «گفت پول لازم دارد و باید برای مجموعه وسیلهای بگیرد. ۲۰۰ تومان برایش واریز کردم». حسین دانشجوی کارشناسی است و درآمد ثابتی ندارد. همه وقتش را با دانشگاه و کار جهادی و بسیج پر کرده است.
روزهای آخری که برای مأموریت به خیابان میرود، شبها خسته برمیگردد و با مادرش درددل میکند: «به من میگفت مامان! بچهها را با نامردی میزنند. جلوی چشم خودم به گونه رفیقم چاقو زدند. یک شب تعریف کرد که در یک درگیری، پای دوستش تیر خورده و حسین او را به زحمت به بیمارستان رسانده. دوستش که بهتر شد آمد اینجا تشکر کرد؛ گفت اگر حسین نبود من هم رفته بودم».
اولین بار است که مادر مقتول اسم قاتل را میآورد: «خود مجید رهنورد تعریف کرد؛ خودش گفت که.» یادآوری اسم کسی که جان پسرش را گرفته برایش گران تمام میشود. کلمات را گم میکند. بغضش را به سختی فرو میخورد و جلوی ریزش اشکهایش را میگیرد.
بالاخره رشته کلام را از زیر بغض بیرون میکشد: «رهنورد خودش تعریف میکرد که آن روز (۲۶ آبان) تصمیم گرفته بوده چند مأمور را بُکُشَد، وصیتنامهاش را هم مینویسد، چاقویش را تیز میکند و آماده میشود. خودش میگفت که از پنجره خانه نگاه کرده و بچهها را دیده، وقتی حدس زده که بسیجی هستند، چاقو را در آستینش مخفی کرده و پایین رفته است. بعدش را هم که میدانید، به کسی رحم نکرده…»
مادرش باور کرده
رهنورد در دادگاه از مادر «حسین زینالزاده» حلالیت میخواهد و میگوید که اشتباه کرده، میگوید نفهمیده و برادرکُشی کرده است. مادر حسین حرفهای رهنورد را باور کرده است؛ زیر سایه صبری که دارد کلمات را با دقت انتخاب میکند و با آرامش حرف میزند: «بله! من باور کردم! او حتماً گول خورده؛ وگرنه این کار را نمیکرد.» و چند بار دیگر آرام تاکید میکند: «حتما گول خورده». به نظر میرسد برای اینکه گوشهای خودش این جمله را چند بار دیگر بشنود، بلند بلند تکرارش میکند.
اما یادآوری آن فیلم از مجیدرضا رهنورد که بازداشت است از هوادارانش میخواهد بعد از اعدام، برایش شادی کنند و عزاداری نکنند، باور این ندامت را برای هرکسی سخت میکند. اما مادر حسین، پشیمانی رهنورد را بیشتر از نفرت کهنهاش باور دارد: «بله؛ این حرفها را در دادگاه هم گفت، تعریف کرد که چنین وصیتی کرده و اینها را در وصیتنامهاش هم نوشته؛ اما بعد پشیمان شده است؛ حتماً گول خورده…»
چهل شب از حادثه ۲۶ آبان میگذرد. در این مدت، مردم و رفقای «حسین زینالزاده» و «دانیال رضازاده»، هر شب در خیابان حر عاملی همانجایی که بچهها شهید شدهاند، برنامه میگیرند، زیارت عاشورا و چند خط روضه میخوانند. اما مادر حسین فقط یک شب به مراسم میرود. حالا این خیابان که شاید فرداروزی باید برای خرید کیف و کفش عروسش به آنجا میرفت، برایش حکم قتلگاه پسرش را دارد، پسری که هرگز فرصت نشد دامادش کند.
لبهایش میلرزد، صدایش سوسو میزند و حرف را قطع میکند. این بار طولانیتر ساکت میماند، به اندازه آنکه در خیالش به خیابان حر عاملی برود، آن حوالی دوری بزند، سرش گیج برود و در خیال بیحال شود.
مادر جوانِ داغِ جواندیده، همانقدر که پذیرفته قاتل یک فریب خورده است، همانقدر هم باور دارد که دیگرانی در این جنایت شریکند که دست کسی به یقهشان نمیرسد تا آنها را به جرم فریب دادن مجیدرضاها و کشته شدن حسینها محاکمه کند: «یکی آن سر دنیا یک حرفی میزند، چند نفر اینجا باورش میکنند و بعد اینجوری، بچههایمان روبروی هم میافتند! بچههای همین کشور… بچههای همین شهر! نمیدانم چه کسی نفع برده است، ولی ما که همه فقط داغ دیدهایم».
خاله حسین، دل به دل خواهرش میدهد: «در تجربه زندگی، کسانی را دیدم که به خود میآیند و هرچند دیر، اما تغییر میکنند. البته طرف باید یک ریسمان و ریشهای داشته باشد. این آقا، خودش و پدرش همنام ائمه معصوم بودند، مادرش زنی سیده و محترم است. همینها ریشه است که به تغییر کمک میکند. اما دیر بود، خیلی دیر».
رهنورد غیر از حلالیت برای خودش در روزهای محاکمه و دادگاه، نگران مادرش هم بوده و خواسته اگر برای رضایت سراغ خانوادهها آمد، با او بدرفتاری نشود. گفته که مادرم تقصیری ندارد و زن محترمی است. مادر حسین خدا را شکر میکند که مادر مجیدرضا هرگز سراغی از آنها برای رضایت نگرفته است: «خدا را شکر نیامد که یک وقت خدای ناکرده بیاحترامی شود! نه به معنای آنکه حرف بدی بزنیم، نه! همین که نتوانیم در را به رویش باز کنیم یا جواب بدهیم هم خوب نبود».
دلی که برای قاتل هم میسوزد
مادر مقتول صبر عجیب و دل بزرگی دارد، نگران احترام مادر قاتل است! حرفهای مجیدرضا در دادگاه را یادآوری میکند که گفته من نماز نمیخوانم، اما پدر و مادرم نمازخوان هستند: «اینها اثر دارد. همینها باعث شد از ما طلب حلالیت کند».
قاتل در دادگاه جواب نماینده دادستان و قاضی را با آیههای قرآنی میدهد و خطاب به خانواده مقتولان میگوید: «شما جز مؤمنان هستید، خداوند هم توبهپذیر است؛ مطمئنم که خدا توبه من را قبول میکند. میدانم که گناه بزرگی کردهام، ولی برای آخرت حلالم کنید تا بارم سبک شود».
انگار غیر از حسین، گاهی برای مجیدرضا هم دلشان میسوزد؛ میخواهند درکش کنند؛ دو خواهر زانو به زانو در حالی که آلبوم عکسهای حسین را ورق میزنند، با آرامش از قاتل حرف میزنند.
خشم که ندارد، هیچ؛ پذیرفته که رهنورد واقعاً پشیمان شده و طلب حلالیتش را جدی گرفته است: «به من گفتند که قاتل خیلی التماس دعا دارد و طلب حلالیت میکند. روز اعدام به او (رهنورد) گفتم این اعدام برای تو کم است. اما بعد از اعدام او را به خدا واگذار کردم. گفتم آن دنیا با قاتل پسرم کاری ندارم. بخشیدم. او میداند و خدای بالا سرمان».
چه کسی برخیزد؟
دو برادر سنی نداشتهاند که پدرشان از دنیا رفته، حسین دوازده ساله و سبحان سه ساله بوده است، پدر برای شرکت اتوبوسرانی کار میکرده و نبودش باعث شده فرزند کوچکتر، بیشتر از یک برادر به حسین وابسته شود: «در نبود پدرشان، سبحان به حسین تکیه کرده بود. حالا که حسین رفته سبحان ضربه دیگری خورده، انگار دوباره یتیم شده باشد…»
دوست و فامیل و آشنا میدانند حسین چه سودایی به سر دارد، اما خودش هیچوقت جلوی مادر، حرف از شهادت حرف نمیزند، نمیخواهد در چشم مادر غم ببیند. این و آن، به مادرش نهیب میزدند که در این مأموریتها اتفاقی برای حسین میافتد و او را از داغی میترساندند که امروز بر دلش نشسته است: «اما من نمیترسیدم! میگفتم اگر من بترسم، شما بترسید، اگر بچه من نرود بچه شما هم نرود، پس چه کسی برود و سرباز کشورش باشد؟»
ریتم کلماتش اهل ذوق را یاد چند خط شعر نو از «حمید مصدق» میاندازد: «من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ چه کسی با دشمن بستیزد؟»
آلبومهای عکس را ورق میزند. دیگر خبری از بغضهای سنگینش نیست. چشمانش از دیدن چهره شاداب کودکیهای حسین برق میافتد، انگار به آن روزها سفر کرده باشد. توی همه عکسها، حسین قدبلندتر و چهارشانهتر از همه است.
تارِ زندگی و پودِ شهادت
چند روز بعد از شهادت حسین، فیلمی از درددلهای مادرش منتشر شد که خاطرهای از آموزش «غسل شهادت» به سبحان، پسر کوچکش را بازگو میکند. در همین زمانهای که میشناسیم، یک مادر جوان به پسر نوجوانش غسل شهادت یاد میدهد.
یادآوری انتشار این فیلم، لابلای حرفها و بغضها لبخندی بر لبهای مادر شهید مینشاند؛ از آن جنس لبخندها که روی پیشانی آدمیزاد مینویسد، خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است: «اصلا دلم نمیخواست آن فیلم منتشر شود؛ آن روز اصلاً متوجه نبودم که فیلمبرداری میکنند، یک دورهمی خودمانی بود، چند نفری از دوستان صمیمی حسین بودند و فکر میکردم فقط عکس میگیرند. راستش را بخواهید وقتی فهمیدم که آن خاطره منتشر شده ناراحت شدم؛ واقعاً دلم نمیخواست این موضوع پخش شود.»
نقل شهادت، اما در خانه ساده و بیآلایش زینالزاده نَقلی همیشگی است. مادر این خانواده، از مادران و همسران شهیدانی الگو گرفته که «عشق به شهادت» را در تاروپود زندگیشان تنیدهاند. کسانی باور دارند که حیاتی که به مرگ منتهی است، با شهادت نامتناهی خواهد بود: «آن روز که به سبحان غسل شهادت یاد میدادم، حسین به خانه آمد، ایستاد بالا سرمان و کلی به ما و کلاس درسمان خندید».
دعای حاشیهنشینان!
چند دقیقهای بود که حرفهایمان سکتهای نداشت، با آمدن اسم حسین، یک بار دیگر نگاهش خیره و کلامش قطع میشود. به قدر تماشای لبخند پسرش ساکت میماند و به نقطهای از گوشهای از خانه زل میزند. حتماً همان جایی است که حسین چهل روز پیش ایستاده و خندیده است. بغض دیگری را میبلعد: «حسین که هیچوقت حرف شهادت را پیش من نمیزد؛ آن روز گفت مادر دعا کن شهید شوم».
آستان قدس آخر هفتهها بین نیازمندان حاشیه شهر غذا پخش میکند. حسین هم در این کار دستی دارد. گروهی که همیشه با هم میرفتند از شهادتش خبر نداشتند، وقتی میبینند حسین نیامده، پیگیر میشوند و ماجرا را میفهمند. آن شب وقتی غذا برای نیازمندان میبرند، خبر شهادت حسین دهان به دهان میچرخد. مردم حاشیه شهر به رفقایش میگویند هر وقت برایش دعای خیر میکردیم، میگفت فقط دعا کنید شهید شوم.
میگویند آدمیزاد وقتی یک نعمت در چنگش باشد، قدرش را مثل دیگرانی که در حسرتند نمیداند؛ اما حسین قدر امام رضا (ع) را میدانست: «هر شب باید میرفت حرم؛ یک سلام میداد و میآمد. فرقی نداشت تا چه ساعتی کارش طول کشیده باشد. حتماً باید میرفت. برای زیارت احساس خستگی نداشت، مثل نماز برایش واجب بود.»
از عشق و بیقراری
تمام دو سالی که ایران کرونا گرفته بود، حسین آرام و قرار نداشت؛ از ضدعفونی کردن اماکن مختلف گرفته تا آبمیوه گرفتن برای کادر درمانی و بیماران، هر کاری که میتوانست کرد. در زمان اوج کوید- ۱۹، در سرمای زمستان حجم بستری بیمارستان امام رضا (ع) آنقدر زیاد بوده که همراهان بیماران مجبور میشدند در حیاط بیمارستان بمانند.
تمام دو سالی که ایران کرونا گرفته بود، حسین آرام و قرار نداشت؛ از ضدعفونی کردن اماکن مختلف گرفته تا آبمیوه گرفتن برای کادر درمانی و بیماران، هر کاری که میتوانست کرد.
حسین و دانیال (رضازاده) پیگیر میشوند و شبانه مدرسه روبروی بیمارستان را برای اسکان همراهان بیماران هماهنگ میکنند، همه را به مدرسه میبرند، اما باز دلشان راضی نمیشود. فکر میکنند که: «خب! این مردم گرسنهاند. چطور با مریضداری به فکر غذا و خوراک باشند؟» با خیرین صحبت میکند و به کمک آنها تا مدتی برای همراهان بیماران غذای گرم میبرند: «یک شب فرماندهشان به مدرسه رفته تا به شرایط همراهان بیماران سر بزند. میبیند مردم خوابیدهاند، حسین و دانیال تکیه دادهاند به هم، روضه گذاشتهاند و با صدای آرام گریه میکنند».
خبر شهادت حسین که میپیچد، خانوادههای زیادی از شهرهای مختلف به دیدن مادر شهید میروند: «خیلیها به ما سر زدند؛ خدا خیرشان بدهد؛ از آستارا، کرج…اما عجیب بود که یک خانمی از عربستان ما را پیدا کرده بود؛ عکس حسین را در بهشت رضا دیده، از اصل ماجرا هم خبر نداشته، وقتی فهمیده که حسین شهید شده از کسانی که سر خاک بودند آدرسمان را میگیرد. آمد اینجا؛ گفت پسرم یک سال است اسیر وهابیت است. گفت به حسین متوسل میشود تا پسرش آزاد شود.»
مدت زمان طولانی عکس پروفایل حسابهای مجازیاش، جمله معروف حاج قاسم سلیمانی بود: «شرط شهید شدن، شهید بودن است.» چند هفته قبل هم، این شعر را برای یکی از دوستانش فرستاده بود: «میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان، دفتر دوران ما هم بایگانی میکند / شهریارا! گو دل از ما مهربانان مشکنید؛ ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند»
مهر