رسانه تحلیلی تصویری بهمن، گروه فرهنگ و اندیشه، محمدحسین نظری: زبان به باور اغلب فرهنگشناسان، مهمترین عنصر فرهنگی برای ایجاد هویت جمعی است . زبان فارسی که پیونددهنده مردمان ایرانزمین در طول اعصار بوده، فراز و نشیبهای بسیاری را از سرگذرانده است. در این میان شاعران ما سهمی مهم و دورانسازی در این تحولات بر عهده داشتهاند. در واقع شاعران در ادوار مختلف، پاسداران زبان فارسی بودهاند. یکی از نگهبانان ارزشمند زبان فارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که اثر درخشان او «شاهنامه » اهمیتی غیرقابل انکار در حفظ زبان فارسی و هویت ایرانی داشته است. در این باره با استاد یوسفعلی میرشکاک، شاعر و ادیب معاصر گفتگو کردهایم. متن پیش رو، مشروح گفتگوی بهمن با آقای یوسفعلی میرشکاک است.
بهمن: فردوسی برای انسان ایرانی و زبان فارسی چه کرده است؟
میرشکاک: کاری که فردوسی برای انسان ایرانی کرد همان است که خودش می گوید: «بسی رنج بردم در این سال سی، عجم زنده کردم بدین پارسی.» می دانید که عرب ها کلا به غیر از خودشان می گفتند «عجم»؛ یعنی گنگ، یعنی کسی که زبان ندارد. چون زبان را فقط عربی را حساب می کردند! خیلی از آن ها فکر می کنند خدا هم عرب است! خیلی از قدما هم فکر می کردند اگر عربی دعا کنند خدا بهتر و بیشتر گوش می کند. یعنی یک خدای بسیار محدود شبیه «یهوه» در تورات که خدای خاندانی خاص و خدای بنی یعقوب است و کاری به کار بقیه ندارد. همه این ها جای تاویل دقیق دارد که چرا یهوه خود را اختصاصا خدای بنی یعقوب معرفی می کند؟ از این ماجرا می گذریم.
فردوسی احیا کننده زبان این قوم است. بنیعباس و سامانیان یک قراری با هم گذاشته بودند که زبان فارسی از جیحون رد نشود و به این سو نیاید. شما در عبای خودتان بمانید و حواستان باشد که زبان فارسی به این طرف نشت نکند، چون زبان عربی در دو قرن اول همه جا را گرفته بود و کسی جرات نمی کرد به زبان اهل دوزخ ( به قول بنی امیه) حرف بزند و عجم را مطلقا به قوم ایرانی اطلاق کردند و ما شدیم عجم و آن ها قوم عرب هستند. فردوسی می آید و این کار را می کند. در حقیقت تیری در کمان می کند که تا لب کرخه فرود می آید. و این بر عکس مسیری بود که آرش تیر را پرتاب کرد که در همان اقلیم محل تولد فردوسی فرود آمده بود. او از آنجا تیر را به این سو پرتاب می کند و باید تا تیسفون و پایتخت ساسانیان می رسید که نشد و تا کرخه رسید. فردوسی با این کار هویت قومی را نجات داد. ما این را می دانیم که فونداسیون هویت دینی همواره هویت قومی است و هر جا که هویت قومی از دست برود قطعا هویت دینی از دست خواهد رفت. علاوه بر اینها فردوسی اساطیر قومی این مردم را که ضمنا اساطیر دینی ماقبل اسلام هستند، احیا می کند تا مخاطب بداند خدا همیشه یک خدا بود و آواتارها و مظاهرش همیشه با همین ویژگیها بودند ولی با نام هایی مستقل و در ادوار مختلف ظهور کرده اند. فردوسی شیعه است و می گوید این مردم قرار است به منجی باورمند باشند، پس چه باید بکند؟ می آید و کیخسرو را مطرح می کند. این ها قرار است به حقیقتی معتقد باشند چنانکه بودند. هم پهلوان است هم شهریار است و هم شهریار نشان است و تاج بخش است و روی رستم مانور می دهد. می داند که شیعه احتیاج به آیین سوگ دارد و عرب اصلا اهل سوگ نیست. خلیفه اول اش که هیچ، خلیفه دوم و سوم و چهارمش را شهید کرده و کشته است، ولی برای هیچ کدام عزاداری نمی کند. ولی قوم ایرانی برای سیامک و ایرج و برای سیاووش و برای فرامرز سوگ و عزاداری داشتند. تا همین روزگار چهل پنجاه سال پیش و بلکه بیشتر در عشایر استان فارس سووشون و سهرابکشون داشتیم. فردوسی برای اینکه کربلا در هویت قومی بنیاد پیدا کند این ها را احیا می کند. شما به هر کجای شاهنامه که نگاه کنید می بینید علیرغم این وضوح و روشنی ماجراها ژرف ساخت هویتی است و کامل حواسش هست که قوم ایرانی چه فرجامی را دنبال خواهد کرد. البته قوم را هم خوب می شناسد. وقتی از زبان رستم فرخزاد به برادرش در آن نامه می گوید که
نژادی پدید آید اندر میان
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
زیان کسان از پی سود کیش
بجویند و دین اندر آیند پیش
و همه این ها را مطرح می کند و در حقیقت این سیر تاریخی را که تا الان ما داشتیم در قرن چهارم و پنجم آن ها را به سمت آینده پرتاب می کند. آقا ما از حیث قومی چه بودیم و چه شدیم؟ چطور قوم ایرانی که زیر بار عنصر تورانی نمی رفتند بعد از چیرگی اسلام با عنصر تورانی و عنصر تازی از حیث قومی همتافت می شوند؛ یعنی آمیختگی نژادی پدید می آید؟
بهمن: اینطور که شما می گویید، علیرغم برخی تلاشها، تفکیک هویت قومی و دینی تفکیکپذیر نیست.
میرشکاک: پهلوان نمونه اش رستم است و می بینید خوان به خوان در هفت خوان غسل می کند و نماز می خواند. سر و تن شستن و جایگاه پرستش جستن در چنین فضایی حیرت انگیز است. چرا رستم خود را ناچیزترین بندگان خدا حساب می کند و به درگاه خدا زاری می کند و می گوید فر از تو است و همه چیز از تو است و من خار تر از خودم کسی را نمی بینم؟ فردوسی تعلیم می دهد که مدار آیین پهلوانی زور نیست بلکه ایمان است و این نه فقط در رستم بلکه در تمام پهلوانها هست. حتی افراسیاب که اهریمنی ترین چهره در شاهنامه است بدون خدا نیست و او هم ریاضت می کشد و او هم صدقه می دهد و او هم به فقرا رسیدگی می کند. ولی نمی تواند از عشق خود به قدرت دست بردارد و خشم خود را کنترل کند.
حسنین هیکل گفت ما شاهنامه نداشتیم که به این روز افتادیم
بهمن: در این مورد که شاهنامه فردوسی شاهکار ادبی است بسیار صحبت شده است. غیر از وجوه ادبی آیا بحث های هویتی به شاهکار بودن شاهنامه ارتباطی دارد؟ اصلا چرا می گویند شاهنامه شاهکار ادبی است؟
میرشکاک: اولا از حیث زبان شاهنامه پدیده ای است که در عرصه زبان فارسی بی نظیر است و هیچ حماسه سرای دیگری نتوانسته است خودش را حتی به مرزهای توانمندی فردوسی برساند. نمونه اش اسدی طوسی در گرشاسب نامه است. می بینیم گرشاسب در منظومهی او یک کلیشه است. حال اینکه در شاهنامه همان مقدار که از گرشاسب یاد شده اصلا کلیشه نیست. حال چرا فردوسی گرشاسب را کلا مطرح نکرده است؟ به این دلیل است که گرشاسب جهان پهلوان روزگار ضحاک است. یادمان نرود که پهلوان و جهان پهلوان حامی حقوق مردم و نگه دارنده سرزمین است و کاری به کار این ندارد که شهریار کیست و آیین اش چیست. پهلوان باید اطاعت کند ولی این اطاعت مطلق نیست و اگر جهان پهلوان ببیند که باید شهریار را از میان برداشت حتما این کار را خواهد کرد. اما تا زمانی که مردم پیرو یک شهریار و آیین او هستند، جهان پهلوان کاری به کار شهریار ندارد. کاری که گرشاسب کرده بسیار عجیب و غریب است. در حقیقت زمین را او نجات داده است. در اساطیر آیین مزنا یسنا هم می بینیم که عزت آیین گرشاسب نزد اهورا مزدا چقدر است و جالب اینکه در آخرالزمان که ضحاک آزاد می شود، باز گرشاسب است که می آید تا ضحاک را از بین ببرد.
به «حسنین هیکل» می گویند شما قبطی بودید، چه شد که بعد از حمله اعراب زبان شما از دست رفت؟ او می گوید ما شاهنامه نداشتیم. یعنی کاری که فردوسی کرده واقعا خارقالعاده است و اگر بقیه سرزمین ها هم وجودی در حد فردوسی داشتند امروز خودشان بودند. این از حیث زبان.
قومی که اسطوره نداشته باشد محکوم به زوال است
از حیث زنده کردن اساطیر هم شاهنامه متن بی همانندی است؛ یعنی شناسنامه اسطورهی این سرزمین است و یادمان نرود قومی که اسطوره نداشته باشد محکوم به زوال است. اسطوره آینهای است که فرد و جمع می توانند در ادوار مختلف تاریخ خودشان را در این آیینه ببینند و بشناسند و نسبت به خودشان و تاریخ خود آگاهی پیدا کنند. از حیث حماسهها و تراژدیهایی که در شاهنامه داریم هیچ متنی تا آنجا که ترجمه شده و خبر داریم، قابل قیاس با شاهنامه نیست. مثلا ماجرای رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را در نظر بگیرید، میبینیم چنین چیزی در کل ادبیات جهان بی سابقه است. ما میدانیم که رستم سهراب را کشت و ماجرا تمام شد، ولی تمام نمی شود. هر بار که میخوانیم همان نسبت عاطفی و عقلی و فکری با ماجرا بر قرار می شود، مثل ماجرای شهادت آقا اباعبدالله در کربلا که سال به سال با وجود اینکه از عامی تا عارف همه داستان را حفظ هستند و می دانند چه اتفاقاتی افتاده است، اما ماجرا کهنه نمی شود. مسلما فردوسی می توانست به تراژدی فرامرز نیز بیش از آنچه که در شاهنامه آمده است بپردازد اما زمان نداشته است. فردوسی در کدام دانشگاه درس خوانده؟! با کدام نهضت ترجمه در ارتباط بوده است؟! مطلقا از این خبر ها نیست.
به دوره ای از تاریخ که می رسیم فردوسی حماسه فکری را جایگزین حماسه جنگی می کند و کردار شاپور و بهرام و انوشیروان و بقیه می آیند. علاوه بر این فردوسی نشان می دهد که چگونه در یک حکومت بحران ایجاد می شود و چطور حکومت بعدی از دل این حکومت ظهور می کند و اگر ما اهل تعبیر و تفسیر و فهم باشیم می توانیم از بحران جلوگیری کنیم. البته اگر بفهمیم! از این رو من فکر می کنم تدریس شاهنامه برای کسی که باورمند باشد باید از ابتدا با این دو هویت توامان دینی و قومی انس بگیرد و دانش آموز با شاهنامه باشد و همینطور بالا بیاید و به هر رشته ای که برود شاهنامه جزو موارد درسی اش باشد.
شاهنامه هم کتاب عشق و عرفان است و هم کتاب سیاست
بهمن:به قول خارجیها باید هندبوک یک ایرانی باشد.
میرشکاک: بله باید چنین چیزی باشد تا ما از نهضت ترجمه نجات پیدا کنیم و اینطور فکر نکنیم که ترجمه تفکر است. اگر در شاهنامه متن قرار بگیرد بقیه به دنبالش می آیند. چون می شود بگوییم که مثنوی متنی صوفیانه است و در آن حرفی جنگ و کشور داری نیست. اما در شاهنامه همه این ها است. عشق و عرفان هست. عشق زمینی هست و عشق آسمانی هم هست و متن سیاسی هم هست؛ یعنی به دنبال هر چه که بگردیم می توان در شاهنامه هم به اجمال و هم به تفصیل پیدا کرد و این بخشی از عظمت شاهنامه است.
بشر امروز متوطن در فضای مجازی است
بهمن: امروز بسیاری کسان درباره حفظ زبان فارسی تذکر می دهند؛ گویی زبان فارسی دوره ای را می گذراند که دوره نشاط نیست. شما هم چنین نظری دارید؟
میرشکاک: زبانها کلا به خاطر فضای مجازی و این جهان میکروالکترونیک که وطن جنسیت و عواطف و اندیشه همه شده است، دچار بحران شده اند. حال کاری نداریم که برنده این بازی که خواهد بود ولی بشر امروز متوطن در فضای مجازی است. امروز زمانه بحرانزدگی زبان است.
بهمن: آیا خروج از این وضع را ممکن میدانید؟ آیا پشت کردن به همین متن هایی نظیر شاهنامه عامل بحران زدگی است؟ آیا امروز رجوع به این متن ها می تواند کمک کند؟
میرشکاک: نه تنها کمک می کند بلکه منجی خواهد بود. ولی به شرطها و شروطها. اول اینکه آموزش و پرورش از این وضع اسفناک بیرون بیاید. در حالی که آموزش و پرورش که هیچ توجهی به زبان ندارد و هیچ امتیازی برای حفظ کردن شعر و خواندن متونی نظیر شاهنامه وبوستان و منطق الطیر و... قائل نیست، چطور می توان توقع داشت که نوجوان و جوان علاقمند شوند و یا به این متون رو بیاورند. ثانیا وقتی رسانه فراگیر داریم و به مسخرگی و ریشخند بیشتر از هر مقوله ای اهمیت میدهد و نمی خواهد به مواریث ادبی و فکری نگاه کند چطور میتوان توقع داشت مردم و جامعه به این متون رو بیاورند. رسانه امروز میخواهد سر مردم را گرم کند؛ «میراث پدر خواهی علم پدر آموز»، این قانون است. وقتی که بوستان و گلستان از متن زندگی مردم و متن آموزش و پرورش به حاشیه رفته است، چطور توقع داریم که انسان اخلاقی بار بیاید؟!
در بوستان سعدی است که انسان مسلمان را میبینیم
ایرانی جماعت، عربی بلد نیست و قرآن را به عنوان متنی مقدس میبیند و به معانی این کتاب راه نمیبرد. در مورد احادیث هم عربی لازم است و باید ببیند که چه گفته شده است، این درحالی است که ترجمه فارسی متون دینی؛ یعنی زبان هویت دینی، در زبان هویت قومی طرح شده است. من نمیدانم چرا حضرات از این معنا غافل هستند؟! ما در بوستان سعدی است که انسان مسلمان را می بینیم. در گلستان سعدی است که انسان مسلمان را میبینیم؟ اگر می خواهید توحید را به مردم القا کنید باید با آثار عطار القا کنید. اگر میخواهید زهد و عبادت و قناعت و صفات ویژه انسان مسلمان را به مردم تلقین کنید، باید از عطار مدد بگیرید. اسوه هایی که غیر قابل دسترس هستند شان آموزگاری ندارند. شاید ائمه برای برخی از علما شان معلمی داشته باشند، اما شیعه اصولا چهارده معصوم را دور از دسترس و آنها را غیر قابل اقتدا می بیند و آن ها را به عنوان مظاهر حق تعالی تقدیس می کند. چیزی از جنس پرستش و محبت آن ها را کافی می داند. لاجرم آنجا جز عجز و التماس در برابر مجاری حق خبری نیست. اما یکی دو پرده پایینتر میبینیم که می شود یک نگاه به اویس و بایزید و بوسعید داشت. اینها چنانكه در قرون گذشته مردم را راه بردند همچنان میتوانند آموزگار مردم باشند. یک عده یا واقعا غافل هستند و از مرحله پرتند و یا تغافل میکنند. مگر نمیخواهید کار فرهنگی کنید؟! چند نفر آدم اهل فرهنگ را صدا کنید و از این ها بخواهید کمکتان کنند و بیلی به باغ خودتان بزنید. بیشتر اوقات عزیزان مکرم و محترم تبلیغات را با فرهنگ اشتباه می گیرند و جالب این است که به خرجشان نمی رود و اگر بگویید آقاجان! این تبلیغات است، تبلیغات اگر بنر و پوستر و بیلبورد شود یک روز یا یک هفته بیشتر دوام ندارد و به باد فنا می رود، به خرجشان نمیرود.
فردید می گفت شاهنامه خواندن سخت است
بهمن: شما با مرحوم استاد فردید معاشرت داشتید. ایشان هم روی زبان و وضع بحرانزدگی تاکید داشتند و خود ایشان زباندان و زبانشناس بودند. نقل یا نظری از ایشان در این باب، خاطراتان هست؟
میرشکاک: ما بحث از بحران زبان یا ویرانی زبان به تعبیر ایشان را از آن بزرگوار داریم. راجع به شاهنامه به یاد دارم که ایشان یکبار میگفت چه بخوانید و چه نخوانید. مثلا ابنعربی بخوانید و یا لاتین یاد بگیرید و... و وقتی رسید به شاهنامه، گفت «نه، شاهنامه سخت است.» گفتیم آخر شاهنامه چرا سخت است؟
من از روستا و از کودکی با شاهنامه انس داشتم چون پدر من وقتی از کشاورزی بر میگشتند هفته ای یکی دو شب شاهنامه خوانی و فلکنازخوانی داشتند. دو سه نفر باسواد بیشتر در روستا نبود و یکی پدر ما بود و ما هم میرفتیم و شاهنامه می خواندیم. از آن سال تا امروزمن همین امسال فهمیدم که شاهنامه خواندن و فهمیدن سخت است و دقیقا مثل سینمای هالیوود است. پدرخوانده را میبینید و فکر میکنید این مافیا است و زدند و کشتند و از آن چه که در ژرفای فیلم است غافل می شوید و نمی فهمید که منظور کارگردان ایالت متحده است و رفقایش. این مافیا نیست، این کاخ سفید و امپریالیسم است. یا مثلا در مورد تایتانیک عاشقانه ای را می بینیم ولی در حقیقت این جهان کنونی است با سه طبقه اشراف و متوسط و فقرا و بیچارگان و اگر تمدن تکنیکی غرق شود همه با هم به اعماق می روند.
اسطوره پدرکشی تقدیر لایتغیر مشرقزمین و قوم ایرانی است
شاهنامه چنین چیزی است؛ یعنی رستم و سهراب نمیگذارد که ما بفهمیم اسطوره پدر کشی تقدیر لاتغیر مشرق زمین به ویژه قوم ایرانی است. که پدر ضمن اینکه ایجاد کننده است و نسل بعد از خود را تولید می کند مدام مراقب است تا نسل بعد از او روی دستش بلند نشوند و اگر بلند شدند باید توی سرشان بزند و آن ها را از بین ببرد. رستم به چند دلیل می داند سهراب پسر او است. 1. کاووس دستور داده است که نشستهای بلند شو و بیا، ایستاده ای ننشین و بیا، اگر دستت در گل است نشور و بیا، گیو به زابل رسید سوار شو و بیا 2. مرتبا می گوید من پسری دارم، ولی کوچک است. به زودی پهلوان می شود ولی هنوز زود است. اینها را می گوید تا گیو به او بگوید که یک جوری حلش کنیم ماجرا را و من می دانم که منظور تو چیست. گیو پسر گودرز است. داماد رستم شده است که دهان ببندد و هیچ چیزی نگوید و چیزی نمی گوید. رستم می داند که پسرش سهراب به آیین تورانیان بزرگ شده است. آیین تورانیان چیست؟ «چو رستم پدر باشد و من پسر نماند به گیتی یکی تاجور»، یعنی ما که زور و قدرت داریم چرا باید افراسیاب و کاووس بر ما حکومت کنند؟! آیین رستم این نیست. رستم تابع شریعت خدا است. یعنی دقیقا چیزی که ما در اسلام داریم. شاید زور من از شهریار بیشتر باشد ولی من حق ندارم او را بردارم و خودم به جایش بنشینم. تمام نیروی ویرانگر رستم بر علیه دشمنان این سرزمین است و تمام خزوع و خاکساری او برای این سرزمین است. این حیرت انگیز است. حال پسر او جوری بزرگ شده است که اگر به او بگوییم سلام پسرم خوش آمدی، اولین توقع او این خواهد بود که برویم و کاووس را بکشیم و بعد هم افراسیاب را. اگر خودش را معرفی کند که دیگر نمی تواند او را بکشد ولی عصبانی و خشمگین است و در وجود او دوزخی ایجاد شده است. کاووس بر سر او فریاد میزند که چرا معطل کردی و من دستور دادم که فورا به اینجا بیا نیامدی؟ و به توس میگوید که رستم را ببر و گردن بزن. اینجاست که رستم خشمگین میشود و کاووس را میشورد و کنار میگذارد؛ «چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟ چرا دست یازد به من توس کیست؟» آشکار می شود که این آدم صاحب هفت خوان است. شاه و سپاه و همه به جنگ دیوان مازندران رفتند و شکست خوردند و این آدم سوار رخش شده و رفته و کل قضیه را حل کرده است؛ یعنی برابر با شاه و سپاه و کشور است. رخش اش معادل کل کشور است.
یادمان نرود که برتری جهان پهلوان بر شهریار آن جا آشکار می شود که وقتی سیاوش کشته می شود و او از زابل می آید ملکه مملکت را سودابه را جلوی کاووس به دو نیم میکند و کاووس جرات حرف زدن ندارد. درست است که شاه شریعت است و نماینده شریعت است ولی شریعت در برابر طریقت پوست است، طریقت مغز است. طریقت است که حقیقت را متجلی می کند. لباس سپاه توران را می پوشد و با لباس مبدل به دژ سپید میرود چون می داند چه خبر است و تهمینه حتما کسی را فرستاده است که پدر را نشان پسر بدهد. کدام شوهری است که برادر زن اش را نشناسد؟! در تاریکی کمین می کند و ژنده رژم برادر تهمینه را می کشد و بر می گردد. چرا او را می کشی؟ چون او دایی است و فردا خواهد گفت پدر تو این است! اشتباهی که کرده این مهره کوفتی را زیر زره بسته است. خب از رو ببند! ضمنا کی سابقه داشته که رستم کسی را زمین بزند و فورا جگر او را دربیاورد؟ این عنصر خطرناک یعنی نسل بعد از من که به آیین من نیست و به آیین دشمن من تربیت شده و قدرت و توان من را دارد ولی آیین او آیین من نیست و الهی نیست و حفظ مراتب نمی کند و می گوید باید زور دائرمدار باشد. با چنین کسی چه باید کرد؟ باید او را کشت. این سنت گاهی به سنت شیعه تبدیل شده است. همانطور که می بینیم نادر قلیافشار رضا قلی را به تهمت و بی خود کور می کند. یا سلاطین صفوی عموما شاهزاده های لایق و کارآمد را از بین می بردند. لاجرم سلیمان یا حسین صفوی جانشین می شدند و آن گند ها بالا می آمد. رستم حتی در گرفتن نوشدارو میتوانست خودش برود. چرا میخواهد آنقدر لفت بدهد تا سهراب بمیرد؟ فریبندگی شاهنامه در این است که سالیان سال آدم می خواند و نمی فهمد آن پشت چه خبر است. در داستان رستم و سهراب تنها وجه پدری این موجود حیرت انگیز مطرح است. در حالی که او از روزگار منوچهر شروع می شود و تا روزگار گشتاسب ادامه پیدا می کند. یعنی از اصل پیشدادیان تا آخرین کیانیان یعنی درست تا مقصد تبدیل تاریخ به اسطوره رستم زنده است. این چه موجودی است؟ مضحک است که کسی بگوید من رستم را می شناسم! محال است. در این ابیات و در هر قسمتی آنقدر سوراخ و سمبه است که خود فردوسی هم ماجرا را گم می کند! این هوشیاری فردوسی است که همه ماجرا ها را نگوید و رستم مثل قهرمان های رئالیسی به مرور زمان وجوه مختلف هستی اش در این شاهنامه آشکار و متجلی می شود.
به هر حال این اسطوره زدگی ما اگر جهت درست پیدا کند همان خواهد شد که خدمت شما عرض کردم. یعنی رسما «پیاده مرا زان فرستاده توس که تا اسب بستانم از اشکبوس»؛ یعنی می تواند قدرت مصادره کردن را به ما بدهد. من معتقدم اگر کسی بگوید هویت دینی چیست و قدیمی شده و رها کنید این حرفها را، او نمی تواند از هویت قومی هم بهرهای ببرد. چون هویت قومی مثلا در عشایر ما به این صورت تجلی می کند که اگر ارتباط کسی با آسمان قطع شود در زمین هر که می خواهد باشد باورش نمی کنند. کسی حاضر است در دفاع از سرزمین خود یا آرمان دینی اش بجنگد که به تو باور داشته باشد که تو نماینده آسمان هستی و سخن آسمانیان را به زبان می رانی. تا زمانی که فکر کنیم می شود هویت قومی را بدون دین حفظ کرد، باید گفت این محال است. ما یگانه منتج به ذات را در هویت قومی همه کاره می بینیم. نه در شاهنامه بلکه در زندگی ما هم همینطور است.
ماجرای تمجید رهبر انقلاب از کتاب «در سایهی سیمرغ»
بهمن: شما سالها با آیتالله خامنه ای معاشرت داشتید، در جمعهای مختلف ادبی و عمومی و خصوی. ایشان بسیار بر حفظ زبان فارسی و هویت قومی تاکید دارند. خاطرهای از ایشان به یاد دارید که در رابطه با فردوسی یا شاهنامه یا زبان فارسی؟
میرشکاک: در ارتباط با شاهنامه به یاد دارم که وقتی کتاب «در سایه سیمرغ» ما منتشر شد، علی آقای معلم به من گفت آخوندها نعلت می کنند. من در این کتاب نوشته ام که ولایت همان شهریاری است، با استناد به شاهنامه و عرفان هند و عرفان خودمان و چیزهای دیگر. خلاصه منتظر بودم که نعل شوم که کتاب به دست حضرت آقا رسید و من هم خبر نداشتم. من را خواستند و من رفتم خدمتشان. ایشان گفتند که این اولین کتابی است که من دو بار پشت سر هم می خوانم. اول فکر کردم تو هم مثل دیگران چیز هایی را در مورد شاهنامه سر هم کرده ای و بعد خواندم و دیدم که نه قضیه فرق می کند، این حرفها را از کجا آوردهای؟ من هم توضیح دادم. باز ایشان گفتند که این «خرد و خرد برتر» را که در این کتاب به آن اشاره کردی، این را حتما بنویس. همین کافی بود که جماعت بفهمند این کتاب مورد عنایت ایشان قرار گرفته است، کتاب که طرد شد هیچ، خودم هم طرد شدم و از آن سال یعنی زمان شهید آوینی تا الان، هیچ کس هیچ حمایتی نکرد که من این خرد و خرد برتر را به فرجام برسونم.
چند سال پیش نشر نارگل قرار شد کتاب را چاپ کند، یک کسی گفته بود که این آیهای که تو در کتاب آورده ای این در قرآن نیست! بعد من به ناشر محترم آقای بهمننیا گفتم که این ایهی 6 سوره نساء است و او هم دید و به هر حال نشد و من هم که یخورده جنی هستم، وقتی به من بر بخورد کار را می خوابانم و خواباندم. آخر اگر یک آیه در قرآن نباشد چطور میشود بقیهی کتاب را به خورد خلایق داد! شاید هم تقدیر این است که این کار بشود آخرین کار کارنامهی این بنده.
اوایل انقلاب یک بنده خدایی پارچه برزنت کشید روی سر مجسمه فردوسی در میدان فردوسی تا آن را خراب کنند و عد هم بروند قبر او را خراب کنند تا همهی آثار و مظاهر شهریاری از بین برود، حضرت آقا مداخله کردند و به امام خبر دادند تا از این موضوع جلوگیری کنند، وگرنه هنوز هستند کسانی که فکر میکنند فردوسی دشمن اسلام است و شاهنامه نباید باشد. از اسم شاه میترسند و نمیدانند شاه یعنی چه. شاه در فارسی کیانی معادل «شاس» در سنسکریت است و شاهس مجری شاستری است، «شاستری» یعنی شریعت. به همین خاطر است که ما میگوییم شهریاری و ولایت یکی است. به همین خاطر ستم سهراب را میکشد چون او قائل به این نیست. سهراب میگفت هر کی زور بیشتری دارد باید فرمانروایی کند. به هر حال شعر، زبان، ادبیات، هنر و خیلی چیزها با تکیه بر بینش روشن حضرت آقاست که دارد ادامه پیدا میکند. اگر ایشان نبود که زبان و شعر و هنر را از دستبرد جهلهی غفله در امان نگه دارد این جماعت خیلی راحت خیلی چیزها را از بین میبردند. اگر از هیچ بابتی هم به جان ایشان دعا نکنیم، از بابت اینکه جلوی جاهلان قدرتمند خردستیز، هنرستیز ادبستیز ایستاده باید به جان ایشان دعا کرد. شما تصور کنید خدای نکرده ایشان نباشند و ایشان باشند، آنوقت کجا میشود در رفت. به قول نیما آنوقت «به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژندهی خود را.»