رسانه تحلیلی تصویری بهمن؛ گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا ، آن را زندگی کرده و این زیستن را نیز روایت کنیم. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری نسبت به اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم به دست میدهد. آنچه در مجموعه «مردم نگاریهای خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها می رود.
خانم معلم در اولین روایت خود به سراغ شهرک محلاتی رفت و در روایت «نگاهی از درون به شهرک شهید محلاتی» شکاف نسلی را در این شهرک بررسی کرد. او در بار دوم به سراغ خیابان شهید فیاضی (فرشته) رفته و روایت خود از تجربه مدرنیته ایرانی را در روایت «در خیابان فرشته چه خبر است؟!» به نگارش در آورده است. خانم یار محمدی در بار سوم در روایت «برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانیها» به سراغ کافه نخلستان رفته است؛ کلونی مذهبیهای انقلابی و سعی کرده درباره جدانشینی ایدئولوژیک با اهالی کافه نخلستان گفتوگو کند .خانم یارمحمدی در بار چهارم به سراغ پردیس تئاتر شهرزاد رفت ، شلوغترین پردیس تئاتر کشور و درباره کلونی تئاتریهای پایتخت روایت خود را در «ملاقات با شلوغی در پردیس تئاتر شهرزاد» به نگارش در آورد. حال خانم معلم در روایت پنجم خود به مجتمع مسکونی آ اس پ و برج بین المللی رفته است، کلونی ثروتمندان.
مجتمع مسکونی آ اس پ در بدو تاسیس در عصر پهلوی
زینب یارمحمدی؛ هوا گرم بود، كمي كه پيش رفتيم راننده شيشه هاي ماشين را داد پايين و كولر را خاموش كرد، نگاهش كردم، پيش دستي كرد و قبل از اينكه چيزي بگويم، گفت: "سربالايي ميريم، ماشين نميكشه"
نميخواهم بحث كنم، رو برميگردانم و به خيابان و آدمهايش خيره ميشوم؛ هرچه بالاتر ميرويم ساختمان هاي كوتاه و بلند، كم كم چشم را پر مي كنند و حتي ديگر درخت ها جنبه تزييني دارند!
حالا برج ميلاد از نماي نزديكتري ديده ميشود و چون پرده دود كمي كنار رفته، تصويرش وضوح بيشتري دارد ولي همچنان بيقواره به نظر ميرسد.
ساعت حدود 2 بعدازظهر بود كه به تقاطع كردستان-حكيم رسيدم، پياده شدم تا بقيه مسير را قدم بزنم.
از كنار پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگی كه روزي بخشي از مجتمع آ اس پ بوده، ميگذرم!
نمی دانم در این پژوهشگاه پژوهشی جامعه شناسانه درباره پدیده آ اس پ و موارد مشابهی از این قبیل کلنیها شده است یا نه
به سمت برج ها ميروم، از پلهها پايين ميروم و وارد مجتمع ميشوم.
نمایی از محوطه داخلی مجتمع آ اس پ
امنیتی تر از شهرک محلاتی
به خاطر وجود فروشگاه ها، كافه ها، رستوران ها و ... فضاي پر رفت و آمدي دارد.
جدا از نگهباني و ورودي اصلي، طبيعتا ورودي هر كدام از برج هاي سه گانه مسائل امنيتي مربوط به خودشان را دارند كه كمي هم سختگيرانه به نظر ميرسد.
همان قدر كه عكسبرداري در فضاي عمومي و كافه هاي برج عادي و طبيعي است؛ حضور در داخل برجها و عكاسي ممنوع است.
سخت گیری های امنیتی در این مجموعه مسکونی چند برابر شهرک شهید محلاتی است. شهرکی که بسیاری از مسئولین لشکری و کشوری در آن ساکنند. احتمالا «مالکیت خصوصی» برای این طبقه مهمتر از «کارگزاران امنیتی» برای حاکمیت است.
تمام راه هاي وروي به حريم مسكوني براي عموم بسته است و فقط ساكنان و ميهمانانشان حق ورود دارند.
يكي از كساني كه اينجا كار ميكند تاكيد ميكند كه البته بعضي شركتهاي خصوصي هم در واحدهاي مجتمع هستند كه مراجعين حضوري چنداني ندارند؛ گویا ساكنين دوست ندارند هركسي اينجا رفت و آمد داشته باشد و اضافه ميكند: "فقط دسترسي به طبقه همكف كه واحدهاي تجاري مثل صرافي، مركزخريدها، آرايشگاه، بانك و كافي شاپها و رستورانها در آن قرار دارند، براي عموم آزاد است؛ اما امكانات ديگر نظير استخر روباز، زمين اسكيت، سالن ورزشي، سالن همايشها و مهدكودك براي عموم نيست يعني براي استفاده از اين امكانات يا بايد ساكن برج باشي يا حداقل طبق شرايطي عضويت آنها را دارا باشي؛ مثلا پذيرش كودك در مهدكودك برج علاوه بر هزينههاي بالا، خيلي محدود است. ساكنين ترجيح ميدهند بچههايشان با كودكان هم طبقه خود دم خور باشند!"
بیسکوئیت خارجی پنج برابر قیمت مشابه داخلی
امكانات عمومي مجتمع علاوه بر برآورده كردن نيازهاي ساكنين، محلی براي جلب توجه خوشگذرانهاي پايتخت هم شده است ولي آنچه كه مشهود است اين است كه ساكنين از اين امكانات عمومي كمتر استفاده ميكنند البته بجز سوپرماركت، بيشتر مشتريهاي سوپرماركت از ساكنين برج هستند كه تلفني سفارش ميدهند و كارگرها سفارش را به درب منزل آنها ميبرند.
در سوپر مارکت بیشتر محصولاتی که به چشم می آید شكلات يا بيسكوئيت يا حتي نوشيدنها، خارجي و برند هستند.
کافه های اینجا دلار و بیتکوین هم قبول میکنند
دیدم يك بسته بيسكوئيت رژيمي يا يك بسته وافل چهارتايي بالاي 100 هزار تومان قيمت خورده بود. پنج برابر قیمت کالای مشابه داخلی، پرسیدم اينها چه فرقي با مشابه ايرانياش دارند كه انقدر گران هستند؟
گفت: چيزي نيست كه 3 يا 4 دلار ميشه؛ پول ما بي ارزش شده!
خنديدم و گفتم: آخه مسئله اينجاست كه ما هنوز داريم با " پول ما" زندگي مي كنيم ... شانه اي بالا انداخت و رفت.
در همين سوپرماركت، ميوه هم در بسته بنديهاي يك كيلويي تقريبا دو يا سه برابر قيمت عرضه ميشود.
بگذريم؛ بهتر است به سراغ آدمها بروم ... جايي كه در اين ساعت ميتواني آدمها را ببيني كافه رستورانها هستند.
آنچه كه اينجا فراوان است هم همين كافهها هستند، ازقبیل کافه بابيلون، کافه دونات، لئون، فرسكو، اندرو و ...
گردانندگان و كافه چيها همگي جوانند و زير سيسال سن دارند.
کافه های اینجا دلار و بیت کوین هم قبول میکنند.
آماده كردن سفارشها در آشپزخانه بر عهده آقايان است و خانمها هم طبق معمول مشغول جذب مشتري و رسيدگي به آنهايند.
وارد فضاي باز كافه رستوران اندرو میشوم اما گرماي آزاردهنده اش وادارام ميكند به داخل كافه بروم.
روي ديوار روبرويم پر از عكس خوانندهها و نوازندگان غربي و آمريكايي است . موسيقي جاز هم در حال پخش است.
تا سفارشم آماده شود، طبق عادت، دفترچه يادداشتم را روي ميز ميگذارم و چيزهايي مينويسم.
پسر جواني كه همه آقا فرهاد صدايش ميزنند در بدو ورود به پشت صندوق ميرود، نگاهي به كشوي پول مي اندازد و همان اول سراغ كتي را ميگيرد. كتي با عجله خودش را ميرساند، همديگر را در آغوش ميگيرند و مي بوسند، به وضوح ميتوانم اكراه را در چشمان کتی ببینم ولي با لبخندي پنهانش ميكند و دست در دست هم خارج ميشوند.
حجابت را زمین بگذار
آدمها مدام در حال رفت و آمدند، طبيعتا نوع پوششها هم خاص همین حال و هوا است؛ نه فقط از منظر حجاب كما اينكه از پله هاي ورودي مجتمع كه پايين مي آيي انگار قانوني نانوشته ميگويد: حجابت را زمين بگذار! بلكه از اين نظر كه سبك و نوع لباس ها به صورت محسوسي تغيير ميكند و انگار بيشتر از اينكه نماد طبقه اقتصادي آنها باشد، پرچم و علامت نوع نگاه و تفكراتشان است!
مثلا پسرها با لباس هايي گشاد و به اصطلاح "تيپ بگي" بيشتر به چشم مي آيند، اكثرا هم به روي بازو، دست يا گردن تتو دارند و روي تيشرت هاي تيره شان، علامت هاي عجيب خودنمايي مي كند؛ دخترها هم كه هيچكدام روسري ندارند و نهايتا موهاي بلندشان را با دستمالي بسته اند و دماغ، لب يا گوشه ابرويشان را سوراخ كرده اند و حلقه اي، نگيني، چيزي از آن آويزان كرده اند. اینجا نرم این است و من ناهنجار!
ساکن جمهوری اسلامی و در آرزوی آ اس پ
سر صحبت را با دختر خانم کافه چی كه سفارشم را روي ميز ميگذارد، باز ميكنم.
كتايون كه كتي صدايش ميزنند 21 سال دارد و دانشجوست. خودش ساكن جايي در حوالي خیابان جمهوري است و روزي 7 الي 8 ساعت اينجا كار ميكند از درآمدش راضي است اما علت اصلي رضايتش را معاشرت با قشري مي داند كه در آ اس پ هستند و به قول خودش لول بالاتري از آدمهايي هستند كه ميتواند در زندگي با آنها مواجه شود.
وقتي مي پرسم: آ اس پ و زندگي در آن چقدر از آرزوهايت را مال خودش كرده است؟
ميگويد: خييييلي ... البته من براي مهاجرت و رفتن دارم تلاش ميكنم ولي ميشه گفت اينجا بخشي از آرزوهاي من است. اگر نتواني چنين زندگي در ايران فراهم كني، در امريكا يا هرجاي ديگر هم خيلي موفق نخواهي بود. كساني ميتوانند به خارج از كشور بروند كه صاحب امكانات اينچنيني باشند.
- يعني اگر در چنين موقعيتي هم باشي، باز براي رسيدن به خوشبختي بايد مهاجرت كني؟
مردد ميشود و با كمي مكث پاسخ ميدهد: نميدانم ولي زندگي اينها همين را ميگويد.
- برخورد آدمهاي اينجا با شما چطور هست؟
+ برخورد توهين آميزي از آنها نديده ام، البته گاهي كاملا نگاه از بالايشان مشهود و آزاردهنده است ولي خب شايد حق دارند.
- چرا حق دارند؟!!
+ خب از ما بالا تر هستند!
از میان حرف هایش می شود فهمید که ميخواهد كه به اين طبقه بالا برسد تا صاحب حق باشد!
در حين گفتگو هي ميرود و مي آيد، دخترخانم ديگري كه همكار اوست و حالا شيفت اوست وارد كافه ميشود، با گرمي با همه از صندوقدار تا بچههاي پشت پيشخوان، دست ميدهد و همه را در آغوش ميكشد!
قبل از سلام و احوال پرسي با كتي، با چشم اشاره ميكند كه موضوع چيست؟ كتي به او اطمينان ميدهد كه چيز خاصي نيست و يك گپ و گفت دوستانه است و تازه بعد از آن با سر به سلام من جواب ميدهد و بازوي كتي را ميگيرد و به بيرون ميبرد.
پسر جواني كه همه آقا فرهاد صدايش ميزنند در بدو ورود به پشت صندوق ميرود، نگاهي به كشوي پول مي اندازد و همان اول سراغ كتي را ميگيرد.
كتي با عجله خودش را ميرساند، همديگر را در آغوش ميگيرند و مي بوسند، به وضوح ميتوانم اكراه را در چشمان کتی ببینم ولي با لبخندي پنهانش ميكند و دست در دست هم خارج ميشوند.
نگاهي به ساعتم مي اندازم، نزديك سه و نيم است، ميخواهم به زمين بازي مجتمع هم سربزنم، پرس و جو ميكنم، از قرار معلوم يكي دو ساعت ديگر باز ميشود. عطايش را به لقايش ميبخشم و راهي ميشوم تا كمي آن طرف در برج بین المللی بیشتر ببینم.
برج بینالمللی تهران از نمای بالا
اذن دخول برای ورود به یکی از بزرگترین و بلند ترین برجهای مسکونی تهران
برج بين المللي تهران يكي از بزرگترين برجهاي پايتخت است كه در گوشه اي از اين شهر، بي صدا و در سكوت قد كشيده و نزديك به دو دهه از عمرش ميگذرد و وقتي پاي صحبت اهالي برج مينشيني همين حاشيه امن را يكي از مهمترين ويژگيهاي مثبت برج ميدانند.
از شنیده های ساکنین متوجه شدم افرادی نظیر جواد امام، بابك زنجاني( قبل از حبس)، رضا رشيدپور، محسن کیایی و ... روزگاری اینجا زندگی میکردند.
به نگهباني مجتمع ميرسم، براي ورود حتما بايد مجوزي، آشنايي و ... خلاصه دليلي داشته باشي به قولي از خودشان باشي وگرنه بخش امنيت برج، به هيچ وجه اجازه ورود نميدهند.
بالاخره با هماهنگی هایی موفق شدم وارد برج شوم .
نگاهي به اطراف برج مي اندازم، برج سه بال دارد و محوطه دورتا دورش كه مساحت زيادي هم هست، فضاي سبز و محل بازي و تجمع ساكنين برج است.
آلاچيق ها، درختكاري ها و مسيرهاي منتهي به پاركينگ طراحي بهتري نسبت به آ اس پ دارد.
وارد پاركينگ كه ميشوي ماشين هايي را ميبيني كه رويشان گرد و غبار غليظي نشسته است و اين يعني ماههاست كه اينجا جا خوش كردهاند ... اين ماشينها متعلق به واحدهايي است كه صاحبانشان بيش از نيمي از سال را، در كشورهايي اروپايي و ... سر ميكنند.
دفتر خريد و فروش برج، مهدكودك، كافه، سوپرماركت و اتاق ماساژ؛ در واحدهاي تجاري برج قرار دارند كه ورودي شان بيرون برج و در محوطه است.
از شنیده های ساکنین متوجه شدم افرادی نظیر جواد امام، بابك زنجاني (قبل از حبس)، رضا رشيدپور، محسن کیایی و ... روزگاری اینجا زندگی میکردند.
محوطه خلوت است، وارد برج كه ميشوم كاكتوس هاي بزرگ پشت پنجره ي روبرو، توجهم را جلب ميكنند. در دلم ميگويم: اگر مامان اينجا بود چقدر ذوق میکرد ... نميدانم كاكتوس چه چيز جذابي دارد؟ ولي خب مامان كاكتوسها را هم مثل بقيه گل و گياهانش دوست دارد، شايد بيشتر!
صداي مردانه اي مرا از باغچه خانه مان به لابي برج تهران برميگرداند.
آقاي مؤدب و اتوكشيده سلام ميدهد و ميپرسد با چه كسي كار دارم؟
بعد از توضيحاتم، ميگويد منتظر بمانم.
بخش كوچكي از لابي را به كتابخانه تبديل كرده اند كه تنها قسمت مبله لابي است، چند دقيقه اي كه منتظرم نگاهي به كتابها مي اندازم؛ كتابها همه قديمي هستند.
كتابهاي داستان و رمان چند جلدي ايراني و خارجي، چند كتاب اخلاق و معاشرت، كتابهاي كمي تخصصي تر در زمينه بعضي علوم ديگر و ... به نظر ميرسد مدتهاست كسي به اين قفسه ها نگاه هم نكرده!
همين كه دوستم ميرسد بعد از سلام و احوالپرسي و بدون هيچ حرف اضافه اي به سمت آسانسور ميرويم تا در طبقه منفي دو سري به استخر و آرايشگاه بزنيم.
نمایی از استخر مجتمع مسکونی آ اس پ
خانم های مسن برج گذار از مناسک آئینی به ریلکس کردن در استخر
استفاده از استخر براي ساكنين برج رايگان است در واقع هزينه اش روي شارژ واحدها اعمال ميشود.
در سمت راست در ورودي، اتاق كوچكي است كه بعنوان آرايشگاه از آن استفاده ميكنند.
خانمي روي صندلي نشسته و سرش توي گوشي است و دختر جواني پاي او را در دست دارد و مشغول پديكور و كفسابي پاي اوست.
به خاطر مسائل امنيتي برج و جلوگيري از رفت و آمدهاي غيرضروري، خدمات آرايشگاه فقط مخصوص ساكنين برج است به اين معني كه آرايشگرها نميتوانند براي افراد غيرساكن نوبت بدهند.
دانشجويي كه خودش براي ژليش ناخن به آرايشگاه آمده بود، ميگفت: خيلي از ساكنين اصلا به اينجا نمي آيند چون آنقدر كه بايد، كلاس و چیزهایی از این قبیل ندارد، مثلا خواهر خود من ترجيح ميدهد براي همين ژليش ناخن به يك ناخنكار در فرشته مراجعه كند در حالي كه هزينه اش اينجا 150 هزار تومن و حداقل نصف قيمت فرشته است!
بازهم براي ورود با دو خانم جواني كه مربي شنا و البته مربي مهد هم هستند، هماهنگ ميكنيم و وارد استخر ميشويم.
فقط دو نفر در استخر هستند، يك خانم نسبتا مسن و يك نوجوان 10-11 ساله!
ميپرسم چرا انقدر خلوت است؟ ميگويند معمولا همين طور است و اگر هم شلوغ باشد چند زن سالخورده كه مشغول نرمش در آب هستند و چند كودك كه دوره آموزش شنا را ميگذرانند، به اينها اضافه ميشود.كم كم يكي دو نفر ديگر اضافه ميشوند.
ميگويد: اين خانم هاي مسني كه براي شنا وریلکس به اينجا مي آيند، اغلبشان همانهايي هستند كه در سالهاي نه چندان دور در همين برج دوره هاي ختم قرآن و زيارت عاشورا ميگرفتند اما امروز بجاي آن، اينجا دور هم جمع ميشوند! البته حالا دیگر از آن ختم قرآن و زیارت خوانی جمعی در برج خبری نیست.
برجی که به ساکنانش هویت نمیبخشد
با خانم خانه داري كه چند ماه است به اينجا آمده و همسر و پسرانش صرافي دارند، صحبت ميكنم، ميگويد: ما شهرك غرب زندگي ميكرديم، دوستاني كه اينجا داشتيم به خاطر آرامشي كه اينجا دارد، ما را به خريد خانه در اينجا ترغيب كردند، جاي خوبي هم هست اما خيلي با همسايه ها ارتباط نداريم و من در شهرك غرب راضي تر بودم و ارتباطات بيشتري هم داشتم.
و "شهرك غرب" در همه جملاتش تكرار ميشود.
با خودم ميگويم اين از تعلق خاطرش به سالها زندگي در آنجا نشأت ميگيرد اما بعد از اينكه با چند خانم دیگر حرف ميزنم و همه مثل همين خانم از شهرك غرب يا زعفرانيه كه محل زندگي سابقشان بوده حرف ميزنند؛ متوجه ميشوم مسئله چيز ديگري است.
همه خود را به جايي منتسب ميكنند كه به آنها هويت ميبخشد و تعريف مشخص تري از طبقه شان را ارائه ميدهد.
يادم مي آيد از دوست عزيزي پرسيدم كه آيا اينجا مثل تجريش داراي خرده فرهنگ خاصي است؟ يا مثل اكباتان هويت مخصوص به خودش را دارد؟
گفت: نه، يكي از مشكلات اينجا اين است كه اصلا بستري براي هويت بخشي به نسل جديدش محسوب نميشود.
تقريبا ميتوان گفت بیشتر ساكنين اينجا در يك بی تعلقی هويتي به محل سکونت خود قرار دارند. اینجا محله نشده است. هیچ خبری از هویت محله و مناسبات محله در آن نیست . برخی ساکنینش با اينكه مثلا ده سال است در اين برج زندگي ميكنند همچنان در معرفي خود به سكونتگاه های قبلی خود در منطقه يك يا منطقه 5 تهران اشاره ميكنند.
هواي دم كرده استخر كم كم آزاردهنده ميشود. دوباره چادر چاقچور ميكنيم و از استخر بيرون ميزنيم.
اجازه چرخيدن در طبقات را نداريم، این قانون نانوشتهاي است كه همه ساكنين ملزم به رعايتش هستند.
سري به باشگاه كه در همان طبقه است، ميزنيم وقتي وارد ميشويم 6 نفر رو به آينه و پشت سر مربي مشغول ورزش و نرمش هستند.
موزيك كه تمام ميشود، خانم مربي سوت ميزند و خسته نباشيدي به همه ميگويد و اين يعني اين سانس تمام شده است.
خانم مربي ميگويد از سال 95 در اين برج مشغول هستم و با اينكه ميتوانم در جايي ديگر، درآمد بهتري داشته باشم، بخاطر آدمهاي خوبي كه اينجا زندگي ميكنند، اينجا مانده ام.
براي هر ده جلسه بايد 800 هزار تومان پرداخت شود كه البته مربي درصدي از آن را بايد به بخش مالي برج پرداخت نمايد.
بيشتر مشتري هاي اينجا را هم خانم هاي ميانسال تشكيل ميدهند.
ميخندم و ميپرسم: جوانهاي اين برج كجا هستند پس؟
ميگويد: باشگاه انقلاب! بالاخره برند و امكانات بيشتر و فضاي راحت تر جذاب تر است ...
نمایی از زمین تنیس برج بین المللی
چرا پرستاران بنگلادشی و هندی؟
به محوطه بيرون برج برميگرديم، هوا كمي خنك تر شده است، بچهها و مادرها باهم يا تنها، در فضاي سبز برج، مشغول بازي يا گپ و گفت هستند.
بالاخره توانستم چند دختر و پسر جوان را در برج ببينم البته درون زمين تنيسي كه دور تا دورش را پوشانده اند و فقط از لاي در نيمه باز آن، دخترهايي را مي بيني كه موهاي دم اسبي شان را از پشت كلاه بيرون ريخته اند و همراه با پسرها بازی میکنند.
زمين تنيس و زمين فوتبال در كنار هم قرار دارند، در زمين فوتبال 10-11 پسر نوجوان با لباسهاي ورزشي سخت مشغول تمرين هستند.
بچههاي كوچكتر مدام با دوچرخه يا اسكيت دور تا دور برج را ميروند و ميآيند.
مادرها هم در گعده هاي دو يا نهايتا سه نفره زير سايه درختي از دور مواظب بچه ها هستند. زندگی کم و بیش جاری است.
كمي كه دقت ميكنم متوجه ميشوم كه خيلي از اينها مادران بچهها نيستند، بلكه پرستاران تمام وقتي هستند كه والدين براي نگهداري از كودكانشان آنها را استخدام كرده اند و جالب اينكه بيشترشان ايراني نيستند!
بعضي از اين پرستاران، بنگلادشي و هندی هستند و به اين دليل استخدام شده اند كه به زبان انگليسي تسلط دارند و يكي از مهمترين وظايفشان اين است كه در تمام طول روز "فقط" بايد به زبان انگليسي با كودكي كه پرستارش هستند، صحبت كنند!
و حق ندارند حتي يك كلمه به زبان فارسي حرف بزنند تا علاوه بر يادگيري زبان انگليسي، لهجه فارسي هم از كودك گرفته شود! اما چرا؟ با خودم میگم لهجه بنگلادشی ها و هندی ها در انگلیسی حرف زدن که اصلا تعریفی ندارد.
وقتي با مادرها صحبت ميكني علت اين اقدام را علاوه بر برتري زبان انگليسي در تصورشان، چيز ديگري عنوان ميكنند؛ كوتاه كردن مسير مهاجرت براي فرزندانشان!
سه برج سمت راست مجتمع «آ اس پ» و برج سه پر سمت چپ برج «بینالمللی تهران»
برج جوان هایی با احساس خوشبختی، که فردای بهتر را در خارج از ایران جستوجو میکنند
وقتي با اهالي اين برج صحبت ميكنم؛ تقريبا همه به مهاجرت فكر ميكنند! فقط كشور مقصد يا روش مهاجرت متفاوت است.
مثلا با دختري 11 ساله صحبت ميكردم كه در حالي كه خود را خوشبخت ميدانست و از امكاناتي كه داشت و از جايي كه زندگي ميكرد، راضي بود ولي باز هم نسبت به وضعيت اقتصادي جامعه نظر منفي داشت و معتقد بود با اين افزايش قيمتها، "بدبخت ها و بيچاره ها" بيشتر ميشوند؛ در همان دنياي كودكانه خود، فرداي بهتر را در تركيه تصور ميكرد.
يا جوان دانشجويي كه پدرش پزشك بود و عليرغم داشتن حس خوشبختي، در سر سوداي مهاجرت به آمريكا يا كانادا را داشت و ميگفت: "با اين اوضاع هر روز شاهد كم شدن طبقه متوسط و زياد شدن طبقه فقير خواهيم بود"
و وقتي از واكنشش در مقابل فقر يا افراد فقير پرسيدم، گفت: نهايتا حس ترحم يا دلسوزي من برانگيخته ميشود ولي هيچ كاري نميكنم، چون هر كاري بكنم فقط به اين چرخه معيوب اقتصادي شتاب بيشتري داده ام.
میان سالهایی که می دانند اگر مهاجرت کنند نمی توانند به راحتیِ اینجا زندگی کنند
در حين راه رفتن ها و صحبت ها توجهم به آلاچيقي جلب ميشود كه ليوان و بشقاب و وسايل پذيرايي روي ميزش چيده شده و دو خانم با دو ظاهر متفاوت در حال صحبت با هم هستند.با اجازه بهشان اضافه ميشوم و آنها هم با روي باز ميپذيرند.
حالا ميدانم كه اين خانم كه روسري به سر دارد و تا آخر هم خيلي وارد بحث نميشود، خاله و مهمان حنا خانم است و هردو منتظر هستند تا عصرانه را در كنار دوستانشان ميل كنند.
حنا خانم كه ده سال است در برج تهران زندگي ميكند؛ دندانپزشك است و به تازگي 60 ساله شده و خود را بازنشست كرده است.
رنگ نسكافه اي نتوانسته همه تارهاي سفيد موهاي كوتاهش را بپوشاند، با اين حال با بلوز يقه باز قرمزش، جوان تر از سنش به نظر ميرسد.
همسرش واردكننده تجهيزات پزشكي است و دو پسرش در آمريكا زندگي ميكنند.
حرف از مهاجرت كه ميشود ميگويد: راستش دوست دارم به آمريكا بروم و با پسرهايم زندگي كنم ولي ميدانم كه اين زندگي راحتي كه اينجا دارم، آنجا برايم فراهم نيست؛ اگر بخواهم مثل اينجا زندگي كنم، همچنان بايد كار كنم، حتي بيشتر از اينجا!
و به همين خاطر مهاجرت نميكنم ولي در عوض سالي يكي دوبار به كشورهاي مختلف ميروم و يكي دو ماه ميمانم و دوباره برميگردم.
بعد از افزون خواهي نسل جوان برج كه مثلا به امكانات برج رضايت نميدهند و به دنبال ورژن بالاتري از رفاه و امكانات هستند، اين هم تفاوت ديگري است كه بين دو نسل كاملا مشهود است
جوانها همه به مهاجرت مي انديشند ولي والدين به ماندن! براي بهره بردن بيشتر از آنچه كه دارند.
در جمع خانمی در تاييد اينكه اينجا يعني در برج تهران همه آزاد هستند با هر سليقه و اعتقادي زندگي كنند، ميگويد: "دوستي دارم به نام نوشين كه بسيار مذهبي است، او هروقت به اينجا مي آيد ميگويد از ورودي برج كه به اين طرف مي آيي، انگار اومدي خارج، ديگه خبري از جمهوري اسلامي نيست!"
اعتراض به قیمت ناخنکارها و نبود برند آدیداس در جایی که خبری از جمهوری اسلامی نیست
خانمي به جمع اضافه ميشود كه ظاهري كاملا پوشيده دارد، همين تفاوت پوشش بحث را به حجاب ميكشاند و در جمع خانمی در تاييد اينكه اينجا يعني در برج تهران همه آزاد هستند با هر سليقه و اعتقادي زندگي كنند، ميگويد: "دوستي دارم به نام نوشين كه بسيار مذهبي است، او هروقت به اينجا مي آيد ميگويد از ورودي برج كه به اين طرف مي آيي، انگار اومدي خارج، ديگه خبري از جمهوري اسلامي نيست!"
البته دختر خانم جواني كه خود را نئومذهبي معرفي ميكند و چاره كار را انعطاف و سازگاري با افكار متفاوت ميداند، با اين نظر مخالفت ميكند و معتقد است كه اينجا دقيقا يك ايران كوچك است كه همه، با تمام تفاوت سليقه ها، در كنار هم زندگي ميكنند و همه چيزهايي كه اينجا ميبينيم در جامعه هم بازتاب دارد، فقط سطحش كمي متفاوت است ولي نميدانم وقتي ميگويد: در آخرين انتخابات موفق شده فقط دو نفر از دوستان ساكن برج پانصد واحدي را براي رأي دادن با خود همراه كند، اين بياعتنايي به سرنوشت عمومي و عدم مشارکت سیاسی در بين اهالي برج را هم نمودي از آنچه كه در كليت جامعه وجود دارد، تلقي ميكند؟
شايد اظهارات خانمي كه خودش خانه دار و همسرش پزشك است و دو فرزندش دانشجو هستند و اتفاقا به توكل به خدا و شكرگزاري بسيار اصرار دارد؛ خلاف گفته اين خانم جوان باشد.
او ميگويد: وقتي من نتوانم براي فرزندم جشن تولد آنچناني را كه ميخواهد، بگيرم، اين براي من مساوي با فقر است!
و در جواب اين سؤال كه مواجهه شما با فقر يا فقير چگونه بوده است؟
ميگويد: مواجهه اي با افرادي كه زير خط فقر هستند يعني ناني براي خوردن ندارند يا در سطل زباله به دنبال غذا هستند، نداشتهام اما با آدمهايي كه درباره تفاوت قيمت ناخنكار در بالاشهر حرف ميزنند يا از اينكه الان كفش آديداس در بازار نيست، شاكي هستند، خيلي برخورد دارم.
از شنیدن این حرفش به نظرم آمد درکی از فقر شرافتمند و خانواده فقیر آبرومند نداشته باشد. شاید حق دارد او فقر را فقط در ظاهر فردی که در جست و جوی زباله ها است دیده و روی دیگر این افراد و دیگرانی که فقیرند و شرافتمندانه زندگی می کنند را ندیده از او می پرسم واكنشتان در موارد اينگونه که دوستانتان از قیمت ناخون کار یا نبود کفش آدیداس شاکیند چيست؟
می گوید: خب نصيحت ميكنم كه شرايط هميشه بر طبق روال نيست، بايد بسازي مثلا از كلاست بزن تا بتواني پيش يك ناخنكار خوب بروي يا از ناخنت بزن تا لباس بهتري بپوشي.
دیوار، نگهبان و خودی و غیر خودی کردن برای صیانت از مالکیت خصوصی
چقدر من از این جهان دورم و چه فاصله هامان زیاد است. این فاصله های زیاد و عدم درک متقابل با ایران ما چه خواهد کرد؟
شاید بخشی از دلیلش دیواری است که این طبقه برای صیانت از مالکیت خصوصی خود به دور خود کشیده است.
من براي يك گفتگوي ساده در آ اس پ و برج تهران يك پروسه امنيتي را تجربه كردم، در اينجا به اسم امنيت همه جا و هر زماني مانع ورودت ميشوند و براي گذر از هر دري بايد هفت خان رستم را پشت سر بگذاري درحالي كه وقتي قرار شد روايتي از شهرك محلاتي كه شهركي دولت ساخته و محل زندگي كارگزاران و مسئولين عالي رتبه لشكري و كشوري است، بنويسم؛ بدون هيچ مشكلي در همه جاي شهرك رفت و آمد داشتم و با هركس كه اراده كردم، صحبت كردم! و خبري از اين بگير و ببندها نبود.
اين تفاوت ها، كوچك و غيرقابل اعتنا نيستند، اين خودي و غيرخودي كردنها، درك متقابل را از بين ميبرد و فاصله ها را هر روز بيشتر و بيشتر ميكند.
| انتهای پیام |
ممنون از سرکار خانم یار احمدی
خیلی قشنگ و ملموس روایت کردن