جهان بر بد‌ اندیش تنگ آوریم!

      
روایت مردم‌نگارانه خانم معلم (قسمت سوم):
مادر دختر گفت: ما موظفيم به جذب قشر خاكستري جامعه؛ و يكي از راهكارها اينه كه با اونها همراه بشيم نه با خطاهاشون، بلكه با خودشون.
کد خبر: ۱۰۸۶۷
۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱ | ۱۳:۴۷

رسانه تحلیلی تصویری بهمن؛ گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا ، آن را زندگی کرده و این زیستن را نیز روایت کنیم. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری نسبت به اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم به دست می‌دهد. آنچه در مجموعه «مردم نگاری های خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها می رود. خانم معلم در اولین روایت خود به سراغ شهرک محلاتی رفت و در روایت «نگاهی از درون به شهرک شهید محلاتی» شکاف نسلی را در این شهرک بررسی کرد. او در بار دوم  به سراغ خیابان شهید فیاضی (فرشته) رفته و روایت خود از تجربه مدرنیته ایرانی را در روایت «در خیابان فرشته چه خبر است؟!» به نگارش در آورده است. خانم یار محمدی اینبار به سراغ کافه نخلستان رفته است؛ کلونی مذهبی های انقلابی. او سعی کرده درباره این جدا نشینی ایدئولوژیک با اهالی کافه نخلستان گفت و گو کند.

 

به گزارش بهمن به قلم زینب یار محمدی؛ مسيرهاي منتهي به كافه ها معمولا پر رفت و آمد و شلوغ است، اما خياباني كه به اينجا يعني "كافه نخلستان" مي رسد، برخلاف معمول و عليرغم همجواري با يكي از پر رفت و آمدترين خيابان‌هاي تهران ، كم تردد و آرام است؛ نميدانم اين خيابان هميشه اين قدر خلوت است يا من هميشه زمان‌هاي خلوت اينجا بوده‌ام، فرقي هم نمي كند، اين خلوتي را به فال نيك مي‌گيرم و آن را به حساب دنج بودن كافه مي‌گذارم.

به كافه مي رسم، عكس و تصوير " آقاي نادر" در ويترين تبليغاتي درب ورودي كافه يا بهتر است بگويم "سازمان اوج"، تا حدي گوياي خط فكري آدم هايش است.

 

نخلهای بی سر رو به آسمان کاغذی و میزهای رزرو شده

برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانی ها!

وقتي وارد كافه مي‌شوي، در نگاه اول، تنه‌هاي بي سر نخل رو به آسمان های کاغذی و شیشه‌ای ، اولين چيزهايي هستند كه توجهت را جلب مي‌كنند. چند باری است که به اینجا سر می‌زنم و هر بار همین نخل‌ها اولین چیزی است که به چشم می‌آید.

بعد حوض و گلدان هايي كه تو را از وسط خيابان هاي شلوغ و پرقيل و قال تهران 1401،  به حياط خانه امن و آرام پدري در دهه شصت مي برد!

سپس تصوير سياه و سفيد رهبر انقلاب با فنجاني در دست، كه چندي قبل در فضاي مجازي وايرال شد (البته در جمع هاي مجازي انقلابي!) ... و بعد عكس ها و تصاوير ديگر.

ميز نزديك عكس سردار را انتخاب مي‌كنم و مي‌نشينم، دفترم جلوي رويم باز است و زل زده‌ام به صفحه سفيد... ذهنم هم خالي خالي است!

چشم مي‌چرخانم و همه جاي كافه را در جستجوي پنجره‌اي، روزني مي‌كاوم ... كافه به جز درب ورودي هيچ منظر يا ويويي به بيرون ندارد!

 

دو زوج جوان كه يكي از آنها يك بچه حدودا سه ساله دارند، وارد مي شوند و گوشه‌اي را براي نشستن انتخاب مي‌كنند، هنوز كامل جابجا نشده‌اند كه كافه دار صدا مي رساند:

"اون ميز رزروه"

  خيلي آرام و بي صدا بلند مي شوند و چشم مي گردانند براي ميز خالي ... تقريبا تمام ميزهاي بيش از 4 نفر رزرو هستند، بالاخره با راهنمايي كافه چي ميز مناسبي پيدا مي‌كنند و هنوز ننشسته‌اند كه بچه بيقراري مي‌كند، آقا بچه را از بغل همسرش مي‌گيرد و مي‌گويد:

"بده‌ش به من، خسته شدي" كمي او را در كافه مي‌چرخاند ... به سرويس مي‌برد و با بچه‌اي كه آرام شده بر مي‌گردد.

 

چندوقت پيش از دوستي پرسيدم: "به نظرت خوبه كه بچه هاي كوچيك رو با خودمون به كافه بياريم؟"

جواب داد: "خب شايد كسي رو ندارند بچه رو پيشش بذارند ولي گاهي هم اين كار به خاطر اينه كه از همون كودكي، بچه هاشون با محيط‌هاي اين چنيني آشنايي داشته باشند و اتفاقي كه براي نسل خودشون افتاده تكرار نشه"

- چه اتفاقي؟

+ دور شدن از محيط هاي اجتماعي اين چنيني و واگذار كردن جذابيت‌هايش به ديگران و در نتيجه از دست دادن فرصت‌ها!

 

هنوز از حال و هواي اين خانواده سه نفره بيرون نيامده‌ام  كه زن و مردي با سه دختر حدودا 8 تا 12 ساله و يك پسر خردسال وارد مي‌شوند.

مادر و هرسه دخترانش جلوتر و پدر و پسر هم پشت سر آنها، به سمت يكي از ميزهاي رزرو شده مي‌آيند.

مادر از پشت ماسک سياهي كه به صورت دارد، با نگاهي سرد به لبخندم پاسخ مي دهد؛ خيلي اهل تعامل به نظر نمي‌رسد.

 

اما دخترها پر از انرژي هستند بخصوص يكي شان انگار با تمام صورت ميخندد، تا جايي كه از همين فاصله "حس خوب"ش را منتقل مي كند.

دخترها نگاهي به دور تا دور كافه مي اندازند و چشمشان گوشه‌اي از كافه را مي‌گيرد؛ همان جا كه كتاب‌هايي براي مطالعه چيده اند!

از مادر مي‌پرسند: "بريم ببينيم چه كتابايي داره؟" و بعد از چندبار درخواست بالاخره مادر اجازه مي‌دهد و دخترها با شوق به سمت كتاب ها مي‌روند، انگار پرواز مي‌كنند با آن چادرهايشان !!

بعد از دقايقي با دست خالي و بي شوق بر مي‌گردند، انگار كتابي در خور سليقه شان نبوده ... در كنار پدر و مادر مي‌نشينند، خوراكي را سفارش مي‌دهند و همانطور كه منتظر آماده شدن سفارششان هستند، چيزي در گوش هم مي‌گويند و ريز ريز مي خندند و نشاط كودكانه اي را كه زير چادر پنهان شدني نيست، فرياد مي‌زنند.

 

کم کم کافه از آدم‌های شبیه به هم شلوغ می‌شود

دختري تنها با كوله پشتي و بي‌توجه به همه چيز وارد كافه مي‌شود و صندلي ميز اول را عقب مي‌كشد، رو به در و پشت به همه آدمهاي كافه مي‌نشيند، با خودم مي گويم: چقدر شبيه دختري است كه چند شب قبل همان جا روبروي در، پشت لب‌تابش نشسته بود و با چهره‌اي جدي به صفحه مانيتور زل زده بود و گاهي چيزي مي‌نوشت و من از كنارش رد شده بودم.

بساطش را روي ميز پهن مي‌كند و همان اول سفارش مي‌دهد ...

كم كم كافه شلوغ مي شود ...

فقط چند خط كج و معوج به صفحه دفترم اضافه شده و نتوانسته‌ام چيزي بنويسم؛

اين همه آدم شيبه همديگرند ولي نمي‌دانم چرا برايم مهم شد كه آيا اين دختر، همان دختر چند شب قبل است؟

وسايلم را ولو روي ميز مي گذارم و گوشي به دست، به سراغش مي‌روم.

 

- سلام خانم؛ خوبيد؟

داشت كارتون مي‌ديد، بي‌حال ولي با لبخند جواب داد:

+ سلام ممنونم

گوشي را برداشت و كارتون را متوقف كرد

- ميتوانم كمي وقت شما را بگيرم؟

+ خواهش مي كنم، بفرماييد

با كمي صحبت مي فهمم كه؛

مريم دانشجوي سال سوم داروسازي است. از دانشگاه مستقيم به اينجا كه پاتوق اوست آمده است. او فقط براي استراحت به اينجا نمي‌آيد بلكه گاهي اوقات، ساعت‌ها همين‌جا - اولين ميز روبروي در- مي‌نشيند و به كار و مطالعه مي پردازد و برعكس بنده كه آدم‌ها هر كدام برايم يك كتاب داستان متحرك هستند و هميشه دوست دارم ورقهايي از اين كتاب را بخوانم؛ خيلي علاقه‌اي به داستان آدم‌ها ندارد به خاطر همين هميشه پشت به جمعيت و فارغ از دغدغه‌هاي ديگران به خودش مشغول است.

 و همان طور كه حدس مي‌زدم اين دختر خندان و خوشرو همان دختر جدي چند شب قبل است.

 

دختر درون‌گرا و کلونی خودبسندگی

همان اول ميگويد: درون‌گرا هستم (آن را هشداری براي حفظ حریم شخصی تلقی میکنم) و حداقل 3 يا 4 ساعت در روز را به كارهاي شخصی اختصاص مي‌دهم كه دوستشان دارم و لذت بخش‌ترين ساعات روز را زماني مي‌داند كه براي خودش وقت مي‌گذارد؛ بيشتر كتاب مي‌خواند، خيلي كم فيلم مي بيند و ... تنهايي به كافه مي‌رود.

 

درباره محيط كافه و اينكه عموما قشر خاصي به اينجا مي آيند صحبت مي‌كند و معتقد است: اين جداسازي عملا در همه بسترهاي اجتماعي ايجاد شده و نمي‌شود به صورت مثبت يا منفي ارزيابي‌اش كرد. اما مي‌توان گفت كه افرادي با سبك زندگي، نوع پوشش و طرز تفكر من در اين محيط راحت‌تر هستند. خود من حداقل سه روز در هفته اينجا هستم و برعكس، افرادي در جهت مخالف، در اين محيط احساس خوبي ندارند!

 

_ برچه اساسي اين حرف را ميزني؟

+ چون چند روز پيش با يكي از دوستانم كه اصلا شبيه من نيست، اينجا بوديم و عليرغم اينكه واكنش منفي از افراد نداشتيم، اين دوستم احساس خوبي نداشت!

دختر درون‌گرای کافه‌نشین درست مي‎گفت؛ يك شب كه به كافه نخلستان مي‌آمدم، دختر خانمي كه در پياده رو خيابان در حال ويولن زدن بود را به نوشيدني و ... دعوت كردم، با مهرباني و روي خوش پذيرفت اما تا اسم "كافه نخلستان" را شنيد منصرف شد و نیامد!

همه ما دوستاني از اين جنس داريم كه در كنار ما خوب و آرامند اما در كنار آدمهاي مثل ما نه!

چرا ما نميتوانيم اين همدلي را با همه كساني كه به آن نياز دارند به اشتراك بگذاريم؟

در پاسخ به اين سوال كه "چه كنيم تا بتوانيم با ديدگاه هاي مختلف ولي با آرامش در كنار هم بنشينيم وتعامل داشته باشيم؟" روي درون‌گرايش قوي تر ظاهر شد و گفت: هيچ كاري!

 

_ چرا؟

+ كافه جايي است براي استراحت و تمدد اعصاب. قرار نيست اينجا جذبي صورت بگيرد، اينجا كلاس درس نيست كه من موظف باشم به تعامل با همگان براي هم افزايي بيشتر!

_ اصراري بر جذب نيست ولي اتفاقي كه در حال رخ دادن هست، دافعه و دوري از هم را به دنبال خواهد داشت.

+ محيط هاي اجتماعي اين تقسيم بندي ها را خواه- ناخواه به دنبال دارند

از قرار معلوم اين تقسيم بندي و كلوني‌ها برايش يك امر عادي و طبيعي است و اتفاقا مورد پسندش هم بود! به نظر این دختر استعاره‌ای از کافه نخلستان بود. او جمع خودش بود و بی توجه به دیگری و خود‌بسنده و کافه نخلستان‌نشینان جمع خودی بودند و کم توجه به دیگران. واژه «خودبسندگی و خودی بسندگی» همینطور در ذهنم در تکاپو است. از خودم می‌پرسم آیا خودم بس است؟ آیا خودی ها بس هستند؟ یا اینکه به چیز بیشتری نیاز داریم؟

برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانی ها!

نخلستاني‌ها در بين حزب اللهي‌ها هم يك تيپ مجزا و خاص هستند

همه این سوال ها در ذهنم می چرخند که از دختر مي‌پرسم : با توجه به اينكه زياد به اينجا مي‌آيي، چقدر با نخلستاني‌ها وجه اشتراك داري؟

+ خيلي كم؛ در واقع نخلستاني‌ها يك تيپ خاصي هستند؛ اصلا منظورم حزب اللهي يا انقلابي نيست، بلكه نخلستاني‌ها در بين حزب اللهي‌ها هم يك تيپ مجزا و خاص هستند. نه لزوما بدتر يا بهتر ... فقط متفاوت تر!

_ ميتواني يكي ازاين تفاوت ها را بگويي؟

+ انگار خيلي به خانواده وابسته هستند و چندان داراي استقلال فردي در رفتارها و شئونات اجتماعي نيستند

_ يعني منشاء بسياري از رفتارهاي شان، القائات خانواده است؟

+ دقيقا، حتي در ظاهر و پوشش شان؛ البته خانواده به اضافه گروه اجتماعي كه به آن تعلق دارند و اگر از خانواده جدا شوند، امكان تغيير در كنشها و واكنشها بسيار زياد هست.

_ و شما اين طور نيستي؟

+ اصلا ... من خيلي مستقل عمل مي‌كنم، حتي خواهر بزرگ خودم كه ازدواج كرده، هنوز نظر خانواده در بعضي از تصميمات برايش اولويت دارد در حالي كه براي من اينطور نيست و البته خانواده هم اين را پذيرفته ...

در ادامه صحبتهایش به حضور بچه‌ها در كافه اشاره مي‌كند و آن را حركتي در امتداد مطالبه رهبري درباره فرزندآوري مي‌داند كه يكي از ويژگي هاي متعلق به گروه اجتماعي اين قشر خاص است!!

 

با مهرباني ابراز تمايل مي كند براي ادامه گفتگو ولي خسته است، ترجيح ميدهم كه بيشتر از اين مزاحم استراحتش نشوم، قبل از خداحافظي شماره اش را براي ادامه اين ارتباط مي دهد. از او تشكر مي كنم و به ميز خودم برميگردم.

 

برای جذب قشر خاكستري جامعه،  نه با خطاهاشون بلكه با خودشون باید همراه بشيم

در حال يادداشت هستم كه صحبت هاي دو خانم كه دقيقا كنار من نشسته اند، توجهم را جلب مي كند.

اول از شلوغي بازار تهران و بي نظمي‌ها گله مي كنند، بعد هم يكي از خانمها به چيزي شديدا معترض است.

نگاهشان مي‌كنم، معطل نمي‌كنم و قبل از اينكه سفارش بدهند به سراغشان مي‌ روم.

هردو با اشتياق و لبخندهايي كه تا آخر پشت ماسك ها مي مانند، مي پذيرند كه باهم صحبت كنيم.

از حرف ها و نوع روابط شان معلوم بود كه به جز مادر و دختري؛ نسبت‌هاي ديگري هم با هم دارند!

مادر جوان و پرنشاط ؛ استاد و مدير گروه طراحي لباس در يكي از دانشگاه هاي تهران است كه امسال داوري جشنواره مد و لباس جشنواره فجر (كه قرار است با تاخير در تيرماه برگزار شود) را نيز برعهده دارد. دختر هم دانشجوي كارشناسي و از شاگردان مادر است.

بجز اينها، رفاقت نسبت ديگري است كه بين اين دو كاملا مشهود است.

 

مي گويم: "شاكي خنداني هستيد!"

مي گويد: "آره، خيلي تو شلوغي ها و فضاي افتضاح مترو اذيت شديم، اومديم اينجا يك كم نفس بكشيم"

- اينجا يعني نخلستان؟

+ بله

- چرا؟

+ چون محيطش با روحيات ما سازگارتر هست

دخترمي گويد: با روحيات شما ديگر مامان؟  و مي خندد.

مي گويم: شما با انتخاب اينجا موافق نبودي؟

 جواب مي دهد: نه، به خاطر مامان آمدم ...

به مادر رو مي كنم و مي پرسم؛

- يعني شما با اين جداسازي ها و اينكه هر قشري جاي خاص خودش را داشته باشد، موافقيد!؟

+ "ببينيد اين هم خوبه و هم خيلي خوب نيست

خوبه، چون هنجارشكني ها انقدر تو جامعه زياده كه گاهي نفس آدم رو ميگيره، پس نياز هست كه تو محيط‌هاي سازگار با خودش قرار بگيره تا آرامش كسب كنه

و خوب نيست؛ چون به هرحال قشر مذهبي، چادري يا هر اسم ديگه اي، بايد در جامعه حضور داشته باشه؛ ناهنجاري هاي اجتماعي نبايد كاري كنه كه ميدون رو خالي كنيم

ما موظفيم به جذب قشر خاكستري جامعه؛ و يكي از راهكارها اينه كه با اونها همراه بشيم نه با خطاهاشون، بلكه با خودشون."

 

دختر در ادامه صحبتهاي مادر، خاطره اي از همراهي مادر با او و دانشجويان ديگر در كافه هاي اطراف ولي عصر تعريف مي كند.

و تاكيد ميكند مادر (كه از معدود اساتيد چادري است)، ارتباطش با دانشجويان بسيار خوب و موثر است.

برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانی ها!

کافه چادری‌ها و مسجد شل حجاب‌ها

در بين صحبت ها خانم ديگري كه به موضوع صحبت ما علاقمند شده به جمع ما اضافه مي شود؛ مربي قرآن در يكي از مساجد بوده و الان خانه دار و فعال فرهنگي است.

نظرش كمي در خلاف تجربه اي است كه داشته، از روزهايي كه در مسجد براي آموزش قرآن به كودكان مشغول بوده حرف مي زند.

 

_ توانسته بودم خيلي از دوستان هم سن و سال دختر نوجوان خودم را كه ظاهر موجهی نداشتند، به مسجد جذب كنم؛ اما عده اي از خانم هايي كه در مسجد فعال بودند اعتراض داشتند كه چرا بايد هركسي با هر پوششي وارد مسجد شود؟ و در نهايت تنگ نظري و قضاوت هاي بي جاي اين دوستان، هم پاي آن دختران معصوم و شل حجاب را از مسجد بريد و هم دست بنده را براي كلاس هاي آموزشي بست!

با اين حال موافق اين جداسازي و قشربندي ايديولوژيك يا اعتقادي است!

با تعجب مي پرسم: خود شما زخم خورده اين جداسازي هستيد، پس چرا اين روند را ترجيح مي دهيد؟

با ترديد پاسخ مي دهد: شايد براي حفظ فرزندانمان از آسيب هايي كه در اثر اين اختلاط به وجود مي آيد، اين جداسازي لازم باشد.

( اما پيداست كه در نبرد دو ديدگاه تسليم ديدگاه غالب شده)

مي پرسم: اين جداسازي فقط در مورد كافه كفايت مي كند يا بايد سينماي جداگانه، پارك جداگانه، نمايشگاه جداگانه و شاید مسجد جداگانه ... هم داشته باشيم؟

خانم مربي ميگويد: چرا نداشته باشيم؟

ميگويم: واكنشي منفعلانه تلقي مي شود و انحصار طلبي به دنبالش مي آيد و شكاف هاي اجتماعي بيشتر مي‌شوند. شاید شکلی از راحت طلبی هم باشد. گاهی ممکن است این دوری گزینی و جدانشینی به برخورد از نوع چهارم با جامعه بیانجامد و ما و جامعه انقدر از جهان هم دور شویم که همدیگر را آدم فضایی تصور کنیم و درک نکنیم.

 

دو خانم دیگر تاييد مي كنند ولي خانم مربي نمي‌پذيرد در حالي كه تاكيد مي‌كند دختر مذهبي‌اش آزاد است تا با دوستان غيرمذهبي اش به هرجا  كه صلاح مي داند، برود!

براي اين تناقض هيچ توضيحي نمي‌دهد، لابد دخترش رشد يافته است و بلد است خودش را از آسيب‌ها حفظ كند و ديگران نه!

ياد توييتر مي افتم كه مسئولين آن را براي عموم مردم فيلتر كرده‌اند و بيشترشان در همان توييتر، صاحب اكانت هستند!

برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانی ها!

همزیستی و تربیت کار سختی است و جدا نشینی عافیت طلبی.

دختر براي توضيح چگونگي شكاف اجتماعي از دغدغه اين روزهاي مادرش مي گويد.

درباره چينش داوران جشنواره كه در اثر سياستگذاري‌هاي روز و فقط براي اعمال خط قرمزها انتخاب شده اند و هيچ سنخيت ديگري با مد و فشن ندارند، حرف مي‌زند.

مادر كارهايي از اين دست را عامل فاصله گرفتن اقشار مختلف از هم مي داند: ما از آدم هايي كه مثل ما چادري نيستند، مثل ما فكر نمي كنند، مثل ما زندگي نمي كنند؛ بي نياز نيستيم، اينها بخشي از جامعه ما هستند و ما حق نداريم حذفشان كنيم"

خانم مربي: اگر اين ارتباطات به بدنه انقلابي يا مذهبي لطمه وارد كند، چه؟

ميگويم: خب اگر به اين بدنه چيزي اضافه نشود، به مرور زمان اين بدنه تحليل مي‌رود، لاغر و پیر مي شود. براي حفظ اين بدنه بايد بتوانيم ديگران را هم جذب اين بدنه كنيم. اينكه يك سري آدم كه مثل هم فكر مي كنند، دور هم بشينند و از هم تعريف كنند يا حتي يكديگر را نقد كنند، مصداق بارز " خود گويي و خود خندي " است كه آورده ي چنداني نخواهد داشت.

 

 خانم مربي: خب چكار بايد كرد؟

مادر جوان "صداقت" را قدم اول در اين مسير مي داند و مي گويد: اگر نسل جديد صداقت را در رفتار و بيان شما ببينند؛ حتما تحت تاثير قرار مي گيرند.

اضافه مي كند: و "پذيرش"؛ ما بايد بپذيريم كه تفاوت ها و اختلاف سليقه ها هميشه بوده و خواهد بود پس نبايد موجب دور شدن ما از هم شود. تربیت مهم تر از جدا نشینی و انزوا طلبی است، البته حتما کار سخت تری است ...

 

بحث ادامه دارد و اين تلاش براي فهميدن و درك همديگر را دوست دارم ...

نگاهي به آدمهايي كه در كافه نشسته اند، مي اندازم

شبيه همند اما گاهي باهم فرق دارند، مثل همين مادر و دختري كه اصلا قرار نيست كپي هم باشند؛ آدم هاي اينجا هم گاهي مثل هم فكر نميكنند؛ اما اشتراكات شان  آنها را جوري كنار هم قرار داده كه نوعي از همدلي را القا مي كنند.

هركدام از ما بيرون از اين كافه با ديگراني مواجه مي شويم كه حتما با ما فرق دارند، حتما جور ديگري به زندگي و جهان نگاه مي كنند ولي آنقدر با ما وجه اشتراك دارند كه ما را به همدلي  و همراهي با يكديگر برساند؛ فقط بايد هنر ديدن و نشان دادن آن اشتراكات را در خود تقويت كنيم.

 

نظرات بینندگان
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب‌سایت منتشر خواهد شد
* متن پیام:
نام و نام خانوادگی:
ایمیل:
هدی
۱۱:۲۰ - ۱۴۰۱/۰۲/۳۱
خیلی دگمید که به کافه نخلستانی ها گیر میدید
ناشناس در جواب هدی
۰
آخه کافه نخلستان چی داره که انتقاد ازش معنی تحجر بده
حیدر
۱۴:۵۹ - ۱۴۰۱/۰۲/۳۱
کافه نخلستان جای بچه حزب اللهی های لوسه
رضا
۱۱:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۳/۰۱
ننگ به شما که بچه های کافه نخلستان را مورد انتقاد قرار میدید