رسانه تحلیلی تصویری بهمن؛ گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا ، زندگی کنیم رخداد را و روایت کنیم این زیستن و زندگی کردن را. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری می دهد تا اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم. آنچه در مجموعه «مردم نگاری های خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها می رود. خانم معلم در اولین روایت خود به سراغ شهرک محلاتی رفت و در روایت «نگاهی از درون به شهرک شهید محلاتی» شکاف نسلی را در این شهرک بررسی کرد. او این بار به سراغ خیابان شهید فیاضی (فرشته) رفته و روایت خود از وقت گذرانی در این خیابان را در این یادداشت با شما مخاطب گرامی به اشتراک گذاشته است.
به گزارش بهمن به قلم زینب یار محمدی؛ ماشین به چپ پیچید و وارد خیابان تقریبا باریکی شدیم که دو طرفش درختهای بلندی داشت، سر خم کردم و از شیشه ماشین نگاهی به ساختمانهای مسکونی و تجاری انداختم؛ ساختمانهایی که بیشترشان یا نوساز بودند یا هنوز در حال ساخت؛ برعکس درختهایی که قدیمی بودند و سن و سالدار ...
- ممنون، همين جا پياده ميشم
هوا کمی سوز داشت و باد زمستانی به طمع چیدن چند برگ باقی مانده بر شاخههای عریان درختها میوزید؛ اینجا زمستان مجال جولان نداشت، چرا که ساختمانهای سرد و سنگیِ خالی از برگ و بار چیزی برای از دست دادن نداشتند.
گاهی فکر میکنم"از دست دادن" میتواند نشانهی حیات باشد.
پس هنوز درختهای "فرشته" زندهتر از ساختمانهای بلندش بودند!
خانهها در تقابلی ناخواسته با درختهای بلند کنار خیابان، تا هر اندازه که جا داشته قد کشیدهاند،
سنگ و آهن در مقابل شاخههای رو به آسمان درختها!
به راهم ادامه میدهم ...
گویا راهنمایی رانندگی خیابان فرشته را بیشتر شایسته خدمت می داند
ماشینهایی که خیلی بینظم کنار خیابان پارک هستند، مسیر را برای ماشینهای در حال گذر تنگ کردهاند،
ماشینهای لوکس و گرانقیمتی که صاحبانشان به خاطر ترافیک همگی بیحوصله و البته با احتیاط پشت سر هم به آرامی در حرکتند.
تلاشهای پلیس راهنمایی و رانندگی برای نظم دادن به این خیابان شلخته هم، چندان کارگشا نیست
از ابتدا تا پایان "فرشته" كمتر از یک ونیم کیلومتر است ولي در همین مسیر کوتاه نیروهای راهنمایی رانندگی را میبینی که در چند نقطه مستقر شدهاند و تمام وقت سعی میکنند ترافیک این منطقه را مدیریت کنند، شاید از نظر "پلیس راهنمایی و رانندگی" این همه ماشین لوکس و صاحبانشان بیشتر از نقاط دیگر شهر شایسته به سامان بودن و خدمت بیشتر هستند!
ماشینها را در خیابان رها میکنم و به پیادهرو پناه میبرم؛ پیاده رو که چه عرض کنم!
گذرگاهی کم عرض که ساخت و سازها با تجاوز به حریمش، محدود و غیرقابل استفادهاش کردهاند ولی به هرحال پیادهرو محسوب میشود.
ساختمان سازی آقای صاحب منصب
در همین پیادهرو پیش میروم از كنار موسسه پژوهشی تاریخ معاصر رد ميشوم، موسسهای که گویی قبلا ویلای یکی از رجال حکومت قبل بوده و حالا تبدیل شده به مکان پژوهشی .
چند قدم جلوتر به یاد هیاهوی چندی پیش رسانهها درباره ساختمان بزرگ، شیک و مدرنی در "فرشته" که اتفاقاشنیدم روبروی موسسه تاریخ معاصر در حال ساخت است، میافتم؛ ساختمانی متعلق به یکی از سیاستمداران و شرکا! سیاستمداری که هم در دولت حاضر صاحب منصب است و هم در دولت لاحق از صاحب منصبان بوده است!
برمیگردم با دقت بیشتری به روبرو نگاه میکنم.
چند ساختمان در حال ساخت میبینم که همه بزرگ و مجلل هستند ... نمیدانم دقیقاً کدامشان برای صاحب منصب همیشه در مسند است؛ لابد بزرگترینشان!
البته فرقی هم نمیکند؛ همین که چنان ساختمانی در چنین خیابانی و در جهت منافع شخصی صاحب منصب جمهوری اسلامی بنا شده در حالی که مردم تحت فشارهای اقتصادی هستند و مدام توصیه به ایستادگی و ... میشوند به اندازه کافی آزاردهنده است
راه میافتم؛ خانههای بزرگ و مرتفع را یکی یکی پشت سر میگذارم و به قیمتهای کذایی متری ۱۶۷ تا ۲۵۰ میلیونیشان فکر میکنم.
خانههایی با متراژهای بالا، فول امکانات، لوکس و مدرن ...!
خانههایی که دو_سه یا نهایتا چهار نفر در آنها زندگی میکند یا بهتر است بگویم ساکن هستند!
چیزی که در فرشته جریان دارد، هرچه باشد نامش کمتر به "زندگی" شبیه است!
خیابانِ بدپیادهرو
حضور پررنگ آدمها و بیشتر شدن رفت و آمدها یعنی به کافهها و مرکز خریدها نزدیک میشوم.
آدمهایی که هرچه بیشتر نگاهشان میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که رهگذرند، حتی اگر ساکن همین خیابان باشند!
آدمها با ماشینهای لوکس وارد "فرشته" میشوند، وارد پارکینگ یکی از مالهای بزرگ می شوند یا کنار یکی از آنها ترمز میکنند، به فروشگاههای مختلف سر میزنند، انتخاب میکنند، کارت میکشند، کسی خریدهایشان را تا ماشین برایشان میآورد، دوباره سوار ماشین میشوند و میروند!
گاهی بعضیهایشان کمی در کافه، در رستوران میایستند، وقت میگذرانند و بعد میروند!
کم کم دارم راز پیاده روهای باریک و بد خیابان فرشته را می فهمم، پیادهها جایی در فرشته ندارند مهم سوارههای مصرفکننده هستند!
چهره فرشته
همچنان سرخوش در همان پیادهرو باریک به آرامی قدم میزنم ...برای خريد چند کتاب، به کتابفروشی الهیه ميروم، شاید فرهنگیترین بخش فرشته همینجا باشد.
علیرغم وجود گالری هنری، چند کتاب فروشی و... اصلا سکه فرهنگ در این بازار خریدار ندارد.
مثلا در یکی از مالها، کتاب فروشی دیدم که حتی عنوان کتابها خوانا نبود، سایز کتابها غیرمعمولی بود، جلد و برگههای کتاب از جنس خاصی بود.
یعنی حتی کتاب که در افکار هر ملتی، سمبل فرهنگ و علم هست؛ اینجا تبدیل شده به کالای لوکس!
راستی در ابتدای مسیر کتاب فروشی موسسه تاریخ معاصر را هم دیدم که مهجور و تنها در گوشه خیابان نشسته بود.
چهره فرهنگی "فرشته" كاملا مخدوش و زشت است، انگار صورتی که جذام چشمش را کور کرده، گوشتش را خورده و چیزی ازش باقی نگذاشته را با انواع زیورآلات بیارایی!!
مثلا لباسی را در فروشگاهی ديدم كه اسم برندش ایرانی بود، با ذوق گفتم: خیلی دوختش تمیزه، ایرانیه؟
آقای فروشنده جوری که انگار بهش برخورده، گفت:
"نه خانم، پارچه و دوخت مال ترکیه است، فقط اینجا اتیکت خورده ..."
بلوز را از دستم گرفت و گذاشت سر جایش ...
فرهنگ آن هم از نوع ايراني در فرشته همين قدر ارج ميبيند
جو غالب همین بود، برند حرف اول را میزد
خود "فرشته" تبدیل شده به برند!
... بگذریم، برای خرید کتاب باید پلهها را بالا بروم.
یکی از لذتهای بنده بعد از تماشای کوه و جنگل؛ قدم زدن لابه لای قفسههای کتاب و ناخنک زدن به انواع کتابهاست!
مشغول تماشای کتابها بودم که مرد جوانی پرسید:
میتونم کمک کنم؟
- بله، ممنون میشم اگر این کتابها را دارید، برام بیارید
عنوان کتابها را گفتم و خودم به سراغ بقیه کتابها رفتم ... چرخی بین قفسهها زدم،
موضوعات کتابها متنوع بود
بیشتر کتابها ترجمه بود، بویژه قفسه ادبیات و رمان!
رمانهای نویسندگان وطنی که در کتابفروشیهای انقلاب و حتی صفحات اینستاگرام بسیار از آنها میشنویم، اینجا اصلا وجود خارجی نداشتند!
مرد جوان زودتر از حد انتظار با کتاب برگشت، تشکر کردم و کتابها را تحویل گرفتم.
گفت برای پرداخت هزینه باید به طبقه پایین مراجعه کنم.
بعد از مرور صفحات کتابها خداحافظی کردم و تنها محیط نسبتاً دوستداشتنی "فرشته" را ترک کردم ...
فرشته و قیمتهای آسمانی
برای خرید چند کوکی وارد قنادی وانیلا میشوم. مغازه کوچک و دنجی است که کنار درب ورودی چند میز و صندلی چیدهاند تا از کافهها عقب نمانند، موسیقی ملایم با صدای خواننده خارجی در حال پخش است.
خانم پشت پیشخوان بعد از سلام و خوشامدگویی از کیفیت و خوشمزگی محصولاتشان تعریف میکند.
سه تا کوکی سفارش میدهم و تأکید میکنم که "میبرم"
چند دقیقه بعد سفارشم آماده است، کوکیها را در پاکت به دستم میدهد و می گوید:
میشه ۵۸ تومان!
پولش را پرداخت میکنم و میآیم بیرون.
سر راهم به مالها و مرکز خریدها هم سری میزنم.
خیلی از مغازهها و بوتیکها تخفیف گذاشتهاند!
چیدمان یک کیف و کفش فروشی در "یوتوپیا"، توجهم را جلب میکند، نزدیک میشوم، یک کیف دستی کوچک با چرم مصنوعی و دوخت معمولی هشت میلیون و هفتصد هزارتومان قیمت خورده؛ کیفهای گرانتر هم هستند؛
رنج(محدوده) قیمت کفشها هم از ۱۰ تا ۲۵ میلیون است.
در "سام سنتر" نیز یک بلوز زنانه را حدود دو میلیون تومان میفروختند، آن هم با تخفیف ۴۰ تا ۵۰ درصدی!
یک مانتو جمع و جور ساده ، ۱۱ میلیون و یک شلوار یک تا دو میلیون تومان؛
قیمتها همین بود، حتی برای خرید یک شال معمولی باید ۳۵۰ تا ۶۰۰ هزارتومان پرداخت میکردی؛ یعنی یک خانم برای حضور در یک مهمانی و خرید یک دست لباس از "فرشته"، جدای ازهزینههای دیگری از قبیل آرایش، اکسسوری و جواهرات و ... باید حقوق یک ماه چند معلم را یک نفره خرج کند؟؟
سرویس بهداشتی بدون شیر و شلنگ مالها و تمدن جدید
نزدیک غروب است و سوز هوا هم بیشتر شده
به دنبال کافهای هستم که با یک نوشیدنی گرم، کمی از سرمای هوا کم کنم
...
"کافه رستوران لوتکا" در طبقه همکف بوتیک مال ملل.
درب بزرگ و سنگین را هل میدهم و به سمت رستوران میروم
قبل از اینکه بنشینم، سراغ سرویس بهداشتی را میگیرم تا آبی به صورتم بزنم.
سرویس بهداشتی در طبقه سوم است.
از پله برقی بالا می روم، جلوی سرویس بهداشتی دو خانم جوان و یک آقای جوان کمی بزرگتر که عصباني است، در حال جر و بحث هستند؛ آقا طلبکارانه حرف میزند و یکی از خانمها مکرر می گوید: تقصیر من نبود، خودم هم شوکه شدم!
و دیگری فقط نگاه میكند...
وارد سرویس بهداشتی میشوم، خانمی با لباس فرم، با تی و دستمال در حال خشک کردن کف سرویس هست.
چادرم را از سرم برميدارم ولی جایی برای آویزان کردنش نیست، کیفم را روی سنگ کنار روشویی میگذارم و چادرم را هم روی کیفم جا میدهم.
کم کم صدای جر و بحث سه نفره در راهرو بلند می شود، مرد تقریبا داد میزند و کم کم صدا دور میشود و صدای خانمها نزدیک؛ غرولندکنان وارد میشوند، يكيیشان جلوی آينه رژش را پررنگ ميكند و میگوید: به جهنم، فکر کرده کیه... دوستش میگوید: تقصیر تو بود ...
خانمی از یکی از دستشوییها بیرون میآید
- چرا سرویسش شلنگ نداره؟
هرسه به سمتش برمیگردیم
خانم مستخدم میگوید: دستمال که بود.
چشمهای من گرد شده!
ادامه میدهد: همه دستشوییهای طبقات، فرنگی هستند و شیر آب و شلنگ ندارند، اگه میخواید از دستشویی ایرانی استفاده کنید، برید پارکینگ.
البته فکر بد نکنید، همین پارکینگ که نتوانسته امتیاز دستشویی فرنگی را بگیرد و باید با دستشوییهای ایرانی تحقیر شود؛ با یک حساب سرانگشتی میلیاردها تومان سرمایه در هر طبقهاش پارک شده است.
حالا بعد از کشف یکی دیگر از ویژگیهای خاص "فرشته" و مالهای پر زرق و برقش میروم پایین
زنی در جهان مزهها و دانشآموزی در گرداب فقر
وارد کافه شدم
صندلی خالی داخل کافه پیدا نمیشد
در میان اندک صندلی خالی بیرون، بخاطر سردی هوا یکی از میزهایکنار هیتر را انتخاب کردم و نشستم
لیست سفارش را بالا و پایین کردم؛
- انواع قهوه با قیمت ۴۰ هزار تومان به بالا
- انواع دسرها که ارزانترینشان ۵۰ هزار تومان بود و غذای دیگر مثل:
- پاستا ۱۶۰۰۰۰ تومان
- ماهی سالمون ۴۷۳۰۰۰ تومان
- شاه میگو ۶۹۷۰۰۰ تومان
ترجیح میدهم به اندازه ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان گرم شوم پس یک قهوه و کیک سفارش میدهم
و منتظر میشوم
دو تا خانم که از قرار معلوم همکار هستند در میز بغلیام نشستهاند ، یکی شنونده صبوری است و دیگری که یکریز صحبت میکند با صدای بلندش تمام اتفاقات یک هفته اخیر محل کارشان را به اطلاع عموم میرساند
مدام جملاتش را تکرار میکند و تمام حرفش هم این است که "خانم عسکری که اتفاقا الان کرونا گرفته، بیجا کرده فلان روز بهش تیکه انداخته ..."
توقعش این است که مدیر مجموعه خانم عسکری را اخراج کند!
آقايی که سفارشم را روی میز میگذارد با صدای خانمی که پشت سرم نشسته، بر میگردد
و سفارش سوم او را هم تحویل میگیرد.
از وقتی اینجا نشستهام همین خانم با هر سفارشی کلی هم نظریه ارائه داده درباره انواع غذاها، دسرها و نوشیدنیها!
و الحمدلله انقدر بلند صحبت کرده که همه ما اجباراً از نظریاتش مستفیض شدیم حتی همه فهمیدیم از ناهاری که مریمجون سفارش داده بود، اصلا خوشش نیامده بود! از حرفهایش میشد فهمید زندگی را در جهان مزهها معنا میکند.
شاید در عصر "فود تیسترها" اینکه یک ساعت فقط درباره غذا حرف بزنی هم هنرمندی!
تکهای از کیک را میخورم و انگشتهای سردم را با فنجان داغ، گرم میکنم
پيامی روی صفحه گوشیام میآید، يكی از دانشآموزهایم است، از مشکلی كه قریب به دوسال در حال دستوپنجه نرم کردن با آن است حرف میزند.
شرایط بد اقتصادی خانوادهاش، هم به درسش لطمه زده بود و هم به روابط بین اعضای خانواده ...
بیشتر از آنکه به دنبال چاره باشد، میخواست دردِ دل کند؛ حرفهاش را شنیدم و مثل قرص مسکن به طور موقت در گرداب فقر آرامش کردم.
تفاوت دغدغهها هم خودش قصهای است!
غم دانش آموز ۱۷ سالهام را مقایسه میکنم با دغدغه این کافهنشینها!
یاد باشگاهی در همین خیابان میافتم، "اُلتراتُن" اولین باشگاه بدون تحرک در ایران!
آدمهای اینجا هرچه میخواهند میخورند و با ماشین دور دور میکنند و در نهایت برای تناسب اندام به التراتن میروند و آنجا استراحت میکنند!
از مقایسهی بیربط دانشآموزم با آدمهای اینجا خنده تلخی بر لبانم مینشیند!
انگار فراموش کردهام حتی دانشآموزان "فرشته" که با شهریههای چند ده میلیونی، به خاطر پول پدرانشان عکسهای یک متریشان بر در و دیوار ورودی مدرسه کوبیده میشود و چشم مخاطبین خیابان فرشته به جمالشان روشن میگردد، نه تنها قابل مقایسه با دانشآموزم که اتفاقا او هم بخاطر پول پدرش (البته از نوع کارمندی) سرکوب میشود، نیستند! چه برسد به بزرگترها ...
نوشیدنیام سرد شده و دیگر قابل خوردن نیست.
باید بروم.
توسعه و گذار از چنارستان به فرشته
در منطقه الهیه وسط خیابان "فرشته" ایستادهام؛ دوباره به ساختمانهای مسکونی، مالها، کافهها و آدمها نگاه میکنم ...
کنار میایستم؛ "خیابان فرشته" !
گزارهها پشت سر هم ردیف میشوند:
"برجهای سر به فلک کشیده"
"ماشینهای عجیب و غریب رنگی"
"منازلی با ساخت و سازهای مدرن"
"قلب پنتهاوسهای تهران"
"انواع پاساژها و مالهای اشرافی"
"کافهها و رستورانهای گرانقیمت"
اینها همه "فرشته"اند و همهی "فرشته" اینها نیست!
کمی در این خیابان قدم بزنی،با اهالی و رهگذرانش حرف بزنی و در مراکز خرید چرخی بزنی؛ میفهمی که "فرشته" نقاب به دست، تصویر دیگری از خود به نمایش گذاشته!
آدمهایش هم همین طور!
نگاه میکنم به جای خالی درختها!
به سنگ و سیمان و آهنی که به جای آن همه درخت از زمين سر برآوردند!
دوستی عکسی قدیمی از الهیه برایم فرستاده بود، دشتی پر از درخت، پر از چنارهای بلند و سبزی كه باغستانی ایستاده بر دامنه کوه را به چشمها هدیه میکرد.
عکس منتشر نشده از منطقه الهیه صد سال قبل
منطقه الهیه
در واقع قدیمیترین و بیشترین اهالی این منطقه "درختها" بودند، ولی امروز زیادهخواهیهای ما و فریبی به نام توسعه هم درختها را قتلعام کرده و هم آدمها را از خانه امن و سبز خود رانده و بین دیوارهای سنگی و سیمانی سرگردان رها کرده!
توسعهای که دشمنی آشکاری با طبیعت دارد، توسعهای که قاتل باغستان چنار است
ولی هنوز از آن باغستان، دو ردیف درخت در دو سوی خیابان ایستادهاند و نگهبان و نگران "فرشته"اند
فرشتهای که حالا خودش در عذاب است!
رو به بالا میروم، به سمت "ولیعصر"
تنها راه نجات از "فرشته"رسیدن به "ولیعصر" است