رسانه تحلیلی-تصویری بهمن: گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا ، زندگی کنیم رخداد را و روایت کنیم این زیستن و زندگی کردن را. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری می دهد تا اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم. آنچه در مجموعه «مردم نگاری های خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها می رود.
خانم معلم در این متن به سراغ مردمان و جوانان شهرک شهید محلاتی رفته و زندگی خود با این جوانان را روایت کرده است.
شهرک شهید محلاتی در شمال شرق تهران واقع است و ساکنان آن بیشتر شامل کسانی است که روزگاری از مسئولین و کارگزاران میان رده و عالی رتبه لشکری و کشوری بوده اند و یا احتمالا هستند. شهرک محلاتی، شهرکی است دولت ساخته که شامل طبقه ای است که با اراده سیاسی شکل گرفته اند و امروز زندگی در آن جریان دارد.
به روایت رسانه تحلیلی-تصویری بهمن؛ زینب یارمحمدی؛ عرض خيابون رو رد كردم و پله ها رو دوتا يكي رفتم بالا ... نه اصلا عجله ندارم فقط وقتي «پله» میبینم، نمیدونم چه فعل و انفعالی تو مغزم رخ میده که بهم فرمان میده: «پله ها رو دو تا یکی برو»
سر بلند مي كنم، گنبد آبي مزار شهدا جلو چشامه، پياده رو تقريبا خلوته و آدمها گوشه و كنار، رو نيمكت و سكوها نشسته اند، قدم هام رو كوتاه و كُند برميدارم تا هم نفسم بياد سرجاش و هم بهتر تماشا كنم ...
تماشاي طبيعت بويژه كوه و جنگل يعني سنگ و درخت؛ هميشه برام جذاب بوده!
يكي اش برام نماد استواريه و ديگري نماد رشد، هردو بزرگ و قدبرافراشته و البته سربلند!
يكي از خوبيهاي شهرك محلاتي همين درختاش هستند، همين درختها با ريشه هاي چندين و چند ساله! هرجاش كه بري چهارتا درخت پيدا مي كني كه بخواي زير سايه اش بشيني ... حتما در گذشته بيشتر بودند و امروز اونايي باقي موندند كه در مسير رشد و توسعه شهري نبودند، جاده اي رو سد نكردند و وسط خونه هاي سازماني و شخصی، بساط پهن نكردند!
كنار يكي از همين درختها و در جوار جوي باريكي كه از پاي درختها ميگذره، روي جدول جوی آبی نشستم و حالا نوبت آدمهاست ... چشم ميگردونم، آدماش شبيه همند!
دختر و پسر جووني با فاصله از هم، روي يه نيمكت نشسته اند، دخترخانم يه دسته گل دستشه كه احتمالا از آقا پسر هديه گرفته، شايد دارند از باهم بودنشون در آينده حرف ميزنند... دو تا پسر نوجوون اون طرفتر مشغول درس هستند.
خانمي حدودا 50 ساله آروم و نفس زنون نزديك ميشه، چيزي تو دستشه كه سنگين به نظر مياد و همين باعث ميشه تماشا رو بذارم براي يه وقت ديگه؛
_ حاج خانم كمك ميخوايد؟
و باهاش همراه ميشم ... اومده زيارت شهدا، نذر داره.
بعضي وقتا ما آدما انقدر بهمون سخت ميگذره و انقدر قلب مون تو فشاره كه تا دستي به سمت ما دراز ميشه اول اون قلب مچاله شده رو ميذاريم كف دست طرف!
اين خانم، هم غمگين بود و هم دلخور ... از همسرش، از پسرش، از قضاوت آدمها.
گير كرده بود بين محبت مادري و همه اون چيزايي كه فكر ميكرد درسته و الان پسرش همه رو پس زده بود؛
نشستیم کنار قبر شهدای گمنام، صدای آرومی اون طرف از بین آقایون زیارت آل یس رو زمزمه میکرد: «...و نُصرتی مُعدّهٌ لَکُم» واقعا آماده یاری امامم بودم؟
راستش وقتي از پسرش حرف زد، احساس كردم ميشناسمش، انگار همين چند روز پيش ديدمش؛ يا او رو یا يكي از صدها پسر و دختر شبيه او رو!
يه كم پايين تر از اينجا تو ايستگاه سرشهرك، نزديك پاساژها و مراكز خريد، ديدمش.
هوا سرد بود و آدمها كه اتفاقا خيلي شبيه هم نبودند مدام در حال رفت و آمد بودند،كنار در ورودي پاساژ، سه تا جوون گرم گفتگو درباره قيمت ارز و پيش بيني وضع بازار بودند و يكي يكي وزير و وكيل رو مورد لطف قرار ميدادند.
پسري شايد 17 ساله با يه كوله و لباس ورزشي روي نيمكت هلالي شكل توي مسير نشسته بود، من که منتظر کسی بودم براي اينكه كمتر تو دست و پا باشم، رفتم كنارش نشستم.
خودش رو جمع و جور كرد، لبخند زدم و سلام كردم.
وقتي متوجه شدم از بچه هاي شهركه اول ازش سراغ آدرسي رو در همون حوالي گرفتم و بعد پرسيدم كه ورزشكاري؟
با خجالت ولي مغرور گفت: آره فوتباليستم!
براي شرح علاقه اش، كلي از فوتبال حرف زد، من هم هرچي درباره فوتبال بلد بودم به قول قديميا ريختم رو داريه! كه بيشتر باهاش حرف بزنم، گرچه اطلاعاتم به روز نبود اما موفق شدم!
وقتي از فوتبال حرف ميزد، چشماش برق ميزد. از آرزوهاش گفت ... آرزوهاش منهاي ايران بودند، تحققشون رو جايي خارج از اين مرز تعريف كرده بود، ميخواست از ايران بره، جمهوري اسلامي رو دوست نداشت در حالي كه پدرش از مسئولين همين جمهوري اسلامي بود و مادرش استاد دانشگاه ...!
كشور هدف مهاجرتش كجا بود؟
برزيل!
حتي اسمي از تيم هاي انگليسي يا اسپانيايي و ... هم نياورد، بجاش اسم يه تيم از ليگ برزيل رو گفت.
اشتباه نكنيد بخاطر روحيه استكبار ستيزي اش نبود كه مثلا نميخواست بره انگليس؛ دوست داشت بره برزيل چون اون تيمي كه ازش اسم برد، ستاره سازه و بازيكن هاش رو براي بهترين تيم هاي دنيا تربيت ميكنه!
اصلا توپ زدن توي تيم هاي مطرح كشور جز اهدافش نبودند؛ حتي اهداف اوليه و موقت!
وقتي از ايران حرف ميزد؛ برق چشماش كم سو ميشد
سيستم فوتبال ايران رو مثل اقتصادش مريض و فاسد مي دونست و معتقد بود آدم تو ايران به هيچ جا نميرسه!
گفتم: چي عوض بشه ايران مي موني؟
+ ايران بهشت هم بشه تو ايران نمي مونم!
_ یعنی انقدر از ایران بدت میاد؟
+ آخه موندن اینجا هیچ فایده ای نداره، نه برای من و نه برای ایران! وضعش خیلی خراب تر از این حرفاست!
میگفت همین الان از همون تیم دعوت نامه داره
_ چرا همین الان نمی ری؟
+ هنوز نمیشه برم، چون به اون سطحی که باید برسم، نرسیدم
_ یعنی اینجا ساخته بشی بری اونجا بازی کنی؟
+ (طلبکارانه) من هرچقدر برم بالا پرچم ایران رو بالا بردم دیگه!
ايران رو دوست داشت اما به روش خودش؛ ميخواست بره و به قله برسه اما بعنوان يه ايراني!
ميگفت هرجا برم اسم ايران رو هم با خودم مي برم مثل سردار سليماني كه همه ميدونند يه ژنرال «ايراني» بود ... گفتم: عه، نقطه اشتراك پيدا كردي با جمهوري اسلامي!
خنديد و گفت: کاش همه مسئولین ما مثل سردار بودند، یه آدم حسابی تو این مملکت بود که اونم ازمون گرفتند...
واقعا یه آدم حسابی تو این مملکت بود؟!؟ این سوال همین جور تو سرم تاب میخورد و دنبال جوابش بودم که نوشته روی سنگ قبر منو از سرشهرک نشوند تو مقبره الشهدا ... «شهید گمنام»
کمی بعد با آدم حسابی های گمنام خداحافظی کردم و زدم بیرون... اما راستش فکرم هنوز درگیر حرفهای اون خانم و جوان هایی بود که به خیال ما بزرگترها یه شمشیر دستشون گرفتند و مقابل ما وایسادند!
ميفهميدم چي ميگه، چند سالي هست كه اين فاصله گرفتن بچه ها از والدين شون خيلي مشهوده، بويژه تو محلاتي ... قرار نبود اينجوري بشه ولي راستش فكر ميكنم بچه ها خسته شدند از نگه داشتن نقابي كه پدر و مادر دادند دستشون!
هشدارها و تحکم های سازمانی و نهادی هم فایده ای نداره انگار!
همین دیروز برای خرید وارد یکی از مغازه های پاساژ مروارید تو شهرک محلاتی شدم، فروشنده دختری بود که می گفت 18 سالشه و 17 ساله که تو محلاتی زندگی میکنه و میخواد وارد دانشگاه بشه ولی چون پول چیز خوبیه فعلا داره کار میکنه!
اسمش زهره بود ... تعجب کردم معمولا ساکنین اینجا نمیذارند بچه هاشون مثلا فروشنده بشن
با اینکه باحجاب نبود اما معلوم بود تمام تلاشش رو کرده بود تا هنجارهایی رو رعایت کنه.
کمی که باهم حرف زدیم گفت: وارد مغازه که شدی فکر کردم میخوای امر به معروف و ... کنی.
تلخ بود ولی لبخند زدم، قرار نبود بچه هامون با دیدن چادر چنین گزاره ای تو ذهنشون تعریف بشه ها!!!
حرفاش بوی شکایت و گله داشت و همین کمی تندش کرده بود ... دوست داشتم بدونم شکایت اصلی اش از کی یا چیه؟
آیا مثل اون آقا پسر کلا از ایران و مسئولینش شاکیه یا نه مثل همه خانمها بخاطر جزیی نگری اش مشکلش رو دقیق تر و البته حسی تر عنوان می کنه؟
از «گیر دادن» مامانش و آدمهای شبیه مامانش شاکی بود، داشت داد میزد از رفتار غلط محجبه ها ...
تندی حرفاش که کم شد بهش گفتم: به نظرت قانون ایراد داره یا ما آدمها؟
چه آدمهایی که قانون رو رعایت نمی کنند و چه آدمهایی که قانون رو بد اجرا می کنند؟
+ فکر نمی کنم تو قانون گفته باشه رژ قرمز نزنید ولی من هر روز صبح سر همین رژ با مامانم جنگ اعصاب دارم
خندیدم ولی اون بغض کرد.
_ چی شد؟
+ پوشش من ایراد داره؟
چشمکی زدم و گفتم: یه کم ...
+ مامانم امروز صبح بخاطر رژم بهم گفت من ازت راضی نیستم، خدا ازت راضی نباشه ...
و لب ورچید
فهمیدم همه اون تندی ها بخاطر همین جمله مادرش بود، ساعت حدودا 5 بعد از ظهر بود و من به این فکر کردم که از صبح تا حالا این دختر چه عذابی کشیده و این حس تلخ رو چندین ساعت با خودش اینور و اونور برده، فقط به خاطر همین حرف مادرش ...
دوست داشتم درستش کنم، کلمه پیدا نکردم پس فقط بغلش کردم
آروم که شد، گفت: کاش مامانم مثل شما باهام حرف میزد، فقط امر و نهی می کنه، کاری کرده که من با خانم فلانی تو پاساژ راحت ترم تا اون ...
_ همه آدمها توانایی های یکسانی ندارند که! تو سعی کن باهاش حرف بزنی و ...
داشتم به این فکر میکردم که شاید ما بزرگترها مثل مامان زهره بلد نیستیم خوب حرف بزنیم و حتی حرفهای خوب رو بد میگیم که انقدر بچه هامون ازمون دور شدند!
که چشمم خورد به یک درخت!
درخت هایی که از دل سنگ، سر برآورده بودند رو دیده بودم اما سنگ تو دل درخت!؟
پرسیدم، گفتند: وقتی به خاطر پوسیدگی، شکاف بزرگی تو تنه درخت ایجاد میشه با چیزهایی مثل سنگ و سیمان پرش می کنند تا درخت از پا نیافته و همچنان رشد کنه!
نگاه کردم به شاخه های جوون درخت، با وجود این زخم عمیق رو تنش و مرهم نامتجانس _ که شاید تنها راه موجوده_ ایستاده بود، بلند و قدبرافراشته و شاخه هاش همچنان جوان و پویا رو به آسمون حرکت می کردند ...
آروم شدم انگار! خدا پیغامش رو بهم رسونده بود
حالا مطمئنم اگه این شهرک رو ...، نه بزرگتر از شهرک، همین تهران، حتی بزرگتر از تهران ... اگه ایران رو هم مثل همین درخت ببینیم که مشکلاتی – با هر دلیل و عنوانی_ بخشهایی اش رو از درون خالی اش کرده اند و حالا به خاطر پر کردن این شکاف از مرهمی استفاده شده که سنگینه، که از جنس ما نیست، که چهره مون رو زشت یا تلخ کرده؛ نباید باعث بشه سرمون پایین باشه و به زخم خیره بشیم و غصه بخوریم فقط کافیه سرمون رو بالا بگیریم و بالاتر رو، آینده رو، اوج رو ببینیم!
فقط یادمون نره اون شاخه های جوون و رو به رشد بدون این تنه زخمی، زنده نمی مونند و این تنه بزرگ و اصلی بدون اون شاخه های جوون، دور انداختنی میشه ....
راستی اسم اون پسر فوتبالیست، سعید بود؛ اسمش رو پرسیدم تا سالها بعد اگر سعید توی تیمهای برتر دنیا توپ میزد براش به اندازه مادرش ذوق کنم ... بیایید برای سعیدها و زهره های ایران عزیز دعا کنیم