رسانه تحلیلی تصویری بهمن؛ گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا ، آن را زندگی کرده و این زیستن را نیز روایت کنیم. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری نسبت به اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم به دست میدهد. آنچه در مجموعه «مردم نگاریهای خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها میرود.
خانم معلم در اولین روایت خود به سراغ شهرک محلاتی رفت و در روایت «نگاهی از درون به شهرک شهید محلاتی» شکاف نسلی این شهرک دولت ساخته را بررسی کرد. او در بار دوم به سراغ خیابان شهید فیاضی (فرشته) رفته و روایت خود از تجربه مدرنیته ایرانی را در روایت «در خیابان فرشته چه خبر است؟!» به نگارش در آورده است. خانم یار محمدی در بار سوم در روایت «برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانیها» به سراغ کافه نخلستان رفته است؛ کلونی مذهبیهای انقلابی و سعی کرده درباره جدانشینی ایدئولوژیک با اهالی کافه نخلستان گفتوگو کند . نویسنده در بار چهارم به سراغ پردیس تئاتر شهرزاد رفت ، شلوغترین پردیس تئاتر کشور و درباره کلونی تئاتریهای پایتخت روایت خود را در «ملاقات با شلوغی در پردیس تئاتر شهرزاد» به نگارش در آورد. خانم معلم در روایت پنجم خود به مجتمع مسکونی آ اس پ و برج بین المللی رفت و زندگی کلونی ثروتمندان را در روایت « آن سوی دیوارهای مجتمع «آ اس پ» و «برج بینالمللی تهران»» به نگارش در آورد. خانم یار محمدی در مردمنگاری ششم خود به سراغ مسجد امیر محله امیرآباد رفته است. مسجدی که در شب های قدر شاهد حضور چند ده هزار نفره شهروندان تهرانی است. او مراسم عرفه را برای روایت نگاری خود برگزیده است.
زینب یارمحمدی؛ هنوز یک ساعتی تا اذان ظهر باقی است که به مسجد میرسم.
دور و بر مسجد خلوت است و مردم در پیاده رو در رفت و آمدند.
دربهای مسجد بسته است، چند باری پیادهرو مسجد را میروم و میآیم، گرما کلافهام کرده اما دوری در اطراف میزنم.
دقت میکنم در سرتاسر مسیر روی تیرهای چراغ برق، بلندگوهایی نصب شدهاند، تا در شبهای قدر و شبهای عزای امام حسین(ع) که مردم خیابانهای اطراف را پر می کنند، از مراسم جا نمانند، اصلا همین منظره و شبهای نورانی خیابان کارگر، امروز یعنی روز عرفه، مرا به اينجا یعنی "مسجد حضرت امیر(ع)" کشانده!
مراسم شب قدر خیابان های اطراف مسجد حضرت امیر علیهالسلام
امیرآباد را امیرآباد میگویند چون روزی امیرکبیر در اینجا عمارت و استراحتگاهی بنا کرده و به قولی این منطقه را احیا کرده است.
محله ای که امیرکبیرآباد کرد
باید دیدنی باشند مردمی كه در فصول مختلف سال، سرما و گرما نمیتواند آنها را در خانه نگه دارد و هركدام با شوق و انگيزهای، خودشان را به اينجا میرسانند تا با دیگران همراه شوند.
مسجد حضرت امیر(ع) یکی از شش مسجد محله امیرآباد است که البته نامگذاری محله ربطی به حضرت امیر(ع) ندارد، بلکه محله امیرآباد را امیرآباد میگویند چون روزی امیرکبیر در اینجا عمارت و استراحتگاهی بنا کرده و به قولی این منطقه را احیا کرده است.
ترکیب خانهها و مغازهها و همینطور جنب و جوش مردم، نشان از جریان زندگی است.
به امید اینکه درب مسجد باز شده باشد، برمیگردم اما به در بسته میخورم، از رهگذری میپرسم:
_ مسجد کِی باز میشه؟
+ موقع نماز ولی در بزنید شاید باز کردند.
تشکر میکنم و زنگ درب مسجد را میزنم، بدون هیچ پرسشی درب را باز میکنند، وارد میشوم ... با صدایی بلند سلام میکنم؛ هیچ صدایی نمیآید، راهرو را به سمت راست میروم، آبدارخانه(آشپزخانه) بزرگی آنجاست که البته آنجا هم کسی نیست، برمیگردم؛ " آقا، ببخشید ... ببخشید"
شلخته و سوت و کور
قبل از اینکه به اينجا بیایم، فکر میکردم به خاطر عرفه، خیلیها در مسجد باید در حال تلاش و فعالیت باشند تا مسجد را برای مراسم آماده کنند اما اینجا کاملا سوت و کور است.
متوجه اتاقی میشوم که دربش نیمه باز است، چند تقه به درب میزنم، صدایی آرام میگوید: بفرمایید.
آقايی با لباس مشکی پشت میز نشسته و مشغول تلفن است، بعد از سلام و احوالپرسی، توضیح میدهم که برای مراسم عرفه آمدهام و میخواهم اگر امکان دارد، بعد از نماز هم بمانم.
سر بلند میکند و میگوید: مشکلی نیست، البته مسجد بعد از نماز تعطیل میشود اما شما میتوانی بمانی تا شروع دعا ... بچههای دیگر هم هستند.
خوشحال میشوم که میتوانم با بچههای دیگر یعنی بچههای همین مسجد باشم و صحبت کنم، کمی هم کمک کنم بابت مراسم ...
مسجد خانمها بالاست و آسانسور هم خراب؛ از پلهها بالا میروم، دو تا درب ورودی دارد، یکی بسته است، به سراغ دومی میروم، همین که درب را هل میدهم و وارد مسجد میشوم، ماتم میبرد، چرا اینجا این شکلی است!؟
از همان ورودی فرشها به صورت نامنظم و تکه تکه روی هم افتاده بودند، بعضی از فرشها آنقدر پاخورده و کثیفند که رنگ عوض کردهاند.
۵-۶ متر که جلوتر میروم، ورودی به دو قسمت چپ و راست تقسیم میشود که هردو با یک پله وارد صحن اصلی مسجد(بانوان) میشوند.
اول از همه، در سمت راست، کنار دیوار، کتابخانهای (یا کمدی) به غایت بینظم و درهم ریخته، چشم را پر میکند.
کتابها را بدون هیچ ترتیبی، روی هم در طبقات فوقانی قرار دادهاند و چادرهای مچاله شده هم در یکی از طبقات پایینی چپانده شده.
مهر و تسبیحها هم در گوشه ای از همین کتابخانه جا خوش کرده
فرشهای صحن اصلی هم دست کمی از فرشهای ورودی ندارند ولی خب به خاطر فضای باز، مرتبتر هستند.
تقریبا یک سوم فضای مسجد را صندلی چیدهاند.
کولر هم بیرمق و کمجان زور میزند تا هوا را خنک کند، خیلی موفق نیست.
همین که دو خانم با دستانی پر میآیند داخل مسجد یعنی نزدیک نماز است.
همین که درب را هل میدهم و وارد مسجد میشوم، ماتم میبرد، چرا اینجا این شکلی است!؟ از همان ورودی فرشها به صورت نامنظم و تکه تکه روی هم افتاده بودند، بعضی از فرشها آنقدر پاخورده و کثیفند که رنگ عوض کردهاند.
نماز با مسافر و سبزی فروش
یکی از خانمها برای درمان به تهران آمده و برای نماز و استراحت آمده به مسجد ... آخر چند بیمارستان هم در این خیابان هستند مثل بیمارستان قلب، بیمارستان شریعتی و ... و چه خوب می شد اگر مسجد خدمات بیشتری به مراجع کنندگان بیمارستانها می داد. چه می شد اگر مسجدها امید مسافران هر شهر میشد.
خانم مسافر وسایلش را زمین میگذارد و میرود تا وضو بگیرد.
خانم دیگر اما سبدی را روی فرش گذاشته و آرام آب بطری را روی پارچهای که سطح سبد را پوشانده میپاشد.
مرا که میبیند لبخندی میزند و میپرسد: سبزی نمیخواهید؟
و پارچه را از روی سبد برمیدارد و دستههای کوچک تره و جعفری و ریحان و ... را روی سبد میچیند.
میگویم: نه، ممنون
ادامه میدهد: تازه است، به خاطر گرما پلاسیده به نظر میرسد.
توضیح میدهم که چون تا غروب به خانه نمیروم و اینجا هستم، اگر بخرم، خراب میشوند.
سری تکان میدهد و اصرار نمیکند.
کم کم خانمهایی به جمع ما اضافه میشوند، خانمهایی که معلوم است از اهالی همان محله هستند، از آن مادرانی که جانمازهایشان در صف اول پهن میشود و همین جانماز از هر سند منگولهداری هم معتبرتر است و کسی حق ندارد در جای آنها نماز بخواند.
وقتی اذان شروع میشود مسجد همچنان خلوت است... بعد از نماز از خانم جوانی که با دو کودکش کنارم نشستهاند، میپرسم: "اینجا همیشه انقدر خلوته؟"
میگوید: "آره، معمولا برای نماز اینجوریه"
_ "آخه امروز عرفه است، فکر میکردم، شلوغ باشه"
خانم مسنی از آن طرف صدا میرساند که " اوووه حالا کو تا عرفه، برای دعا میآن"
خانم دیگری که شبیه خانم جلسهای هاست، میگوید: "البته شاید خیلی هم جمعیت نیاد، دو سالی هست که به خاطر کرونا همه مراسم مسجد تعطیل بوده، مردم شاید نیان"
خانم جوان هم اضافه میکند که "آخه دانشگاه تربیت مدرس که در نزدیکی همینجا است هم امسال مراسم داره، خیلیا میرن اونجا"
نماز تمام شده و بعد از خواندن تعقیبات مختصر، خانمها از هم خداحافظی میکنند و میروند.
پس بچههای مسجد که قرار بود بمانند، کجایند؟
برخلاف تصورم، مسجد حضرت امیر هم مثل هزاران مساجدی بود که عده معدودی برای نماز جماعت واردش میشدند و بعد از نماز هم ترکش میکردند.
البته نوشتهی تابلو اعلانات اینجا خبر از کلاسهای فوق برنامه نظیر: "مهارتهای زندگی، روخوانی و حفظ قرآن، کاردستی، تفسیر و دوره مهدویت و..." میدهد، اما امروز که خبری نیست.
یکی از خانمها به بالا اشاره میکند و میگوید: من میروم بالا نماز بخوانم، شما هم زودتر بیایید، باید کلید رو تحویل بدهم.
میپرسم که "بالا چه خبره مگه؟"
و متوجه میشوم که دو رکعت نماز سفارش شده روز عرفه است که باید زیر آسمان خوانده شود، این خانمها هم به بالای پشت بام میروند تا سقفی بالای سرشان نباشد.
چند نفری هم از خانم سبزی فروش، خرید میکنند و میروند.
برای آب خوردن به حیاط مسجد میروم.
مسجد آقایان هم خلوت است و فقط یکی دو نفر تکیه دادند به دیوار و سرشان توی گوشی است.
برمیگردم بالا و مشغول مطالعه میشوم، ساعت سه و نیم است، حوصلهام سر رفته!
دختر خانمی شبیه بلاگرهای حجاب استایل با همان پوشش و آرایش خاص، میآید و وسایلش را زمین میگذارد و اول چادر مشکیاش را با دقت تا میکند، کتاب دعا و چادرنمازی از کیفش بیرون میآورد. ناخنهای لاک زده و براقش بیشتر از چهره آرایش کردهاش، جلب توجه میکند.
دعا با حجاب استایل لاک زده و بی حجاب لاک نزده
کم کم سر و کله چند زن پیدا میشود.
و یک دختر نوجوان هم به دنبال آنها وارد میشود.
دختر نوجوان شروع میکند به جمع آوری صندلیها، میخواهم به کمکش بروم که صدای خانمها درمیآید که نباید صندلیها را جمع کنی اما دختر اعتنایی نمیکند و همه صندلیها را جمع میکند تا به سالن کناری ببرد.
این زنها چندتا از صندلیها از او میگیرند و نمیگذارند همه را ببرد.
دختر چیزی زیر لب میگوید ولی مقاومتی نمیکند، فقط به خانمها رو میکند و میگوید: حاج آقا گفته باید جمع بشوند. درب سالنی که صندلیها را به آنجا برده، میبندد و میرود.
خانمهای مسن که وارد مسجد میشوند، اول سراغ صندلیها را میگیرند و یکی یکی صندلیها را از سالن به مسجد میآورند.
دختر خانمی شبیه بلاگرهای حجاب استایل با همان پوشش و آرایش خاص، میآید و وسایلش را زمین میگذارد و اول چادر مشکیاش را با دقت تا میکند، کتاب دعا و چادرنمازی از کیفش بیرون میآورد.
ناخنهای لاک زده و براقش بیشتر از چهره آرایش کردهاش، جلب توجه میکند. در حالی که نگاهش را از همه میدزدد، کتاب دعایش را باز میکند و آرام و سربه زیر مشغول خواندن میشود.
حالا که ساعت نزدیک پنج است، کم کم گوشه و کنار مسجد پر میشود، بعضی همدیگر را میشناسند و باهم گرم گفتگو هستند اما بعضی هم غریبهاند و زودتر آمدهاند تا دعایی بخوانند و ذکری بگویند و برای دعا آماده شوند.
یکی از این غریبهها خانم جوان بی حجابی است که در بدو ورود چادری از بین چادرهای مسجد برمیدارد و سجادهای را که با خود آورده است، باز میکند. اول نماز ظهر و عصرش را میخواند و بعد بدون هیچ حرفی شروع میکند به خواندن زیارت عاشورا ... تازه بعد از آن به سمت من بر میگردد و میپرسد: "امروز چه دعاهایی باید بخونیم؟"
مفاتیح را باز میکنم و اعمال روز عرفه را برایش توضیح میدهم و نمیدانم چرا ولی اضافه میکنم که "معنی دعاهای امروز خیلی قشنگه، معنیهاش رو هم بتونی بخونی خوبه"
لبخندی میزند، صفحه را نشان میگذارد و مفاتیح را از من میگیرد.
و مشغول خواندن میشود.
تا خانمی به همراه دخترجوانی وارد مسجد میشوند و سلام میکنند، پای ثابتهای مسجد سر میچرخانند و همه شروع به احوالپرسی میکنند، معلوم است که این دو از آشنایان و اهالی مسجدند.
کمی که میگذرد متوجه میشوم که دختر جوان، عروس این خانم مسجدی است و هفته پیش جشن عروسیشان بوده! این را وقتی میفهمم که بعضی خانمها وقتی با تازه عروس روبوسی میکنند و ضمن تبریک و آرزوی خوشبختی، بابت عدم حضورشان در جشن، معذرت میخواهند.
خانم با خادم شروع به بحث و جدل میکنند، صدایشان کم کم بلند میشود، خادم هم با بداخلاقی نفرینشان میکند که همیشه باعث زحمتند! خانمی میگوید: اگر صندلیها را ببرید، ما هم میرویم. خادم میگوید: خب بروید، به جهنم!
خب بروید، به جهنم
هنوز دعا شروع نشده که خادم مسجد که مرد میانسالی است "یا الله" گویان وارد مسجد میشود، درب سالن را باز میکند تا در صورت پر شدن مسجد، خانمها به سالن کناری بروند، میخواهد به زور صندلیها از خانمها بگیرد اما خانمها میگویند پای ما درد میکند و نمیتوانیم روی زمین بنشینیم، با خادم شروع به بحث و جدل میکنند، صدایشان کم کم بلند میشود، خادم هم با بداخلاقی نفرینشان میکند که همیشه باعث زحمتند!
خانمی میگوید: اگر صندلیها را ببرید، ما هم میرویم.
خادم میگوید: خب بروید، به جهنم! حاج آقا گفتهاند موقع دعا صندلی تو مسجد نباشه.
خانمی که سعی در آرام کردن فضا دارد، میخندد و میگوید: "خب ما بریم حاج آقا برای کی میخواد دعا بخونه؟"
اما خادم که بی حوصله و عصبانی است میگوید: نباشید خب، پس این همه آدم چی اند؟
یکی از چند دختر جوانی که تازه آمده، وقتی دعوای اینها را میبیند، از جایش بلند میشود؛ "بریم تو سالن یا راهرو بشینیم، حوصله دعوای صندلی و جا رو ندارم" و میروند.
بالاخره خادم تسلیم میشود و غرزنان از مسجد خارج میشود.
همه به امیدی اینجا نشستهاند
دعا با سلام و صلوات بر حضرت رسول و اهل بیت(ع) و دعای سلامتی برای امام زمان(عج) و دعا برای رهبر انقلاب، شروع میشود.
مسجد هم پر شده، جمعیت دیگر از همان ابتدا وارد سالن میشوند، برای راحتی مردم، سالن اجتماعات طبقه بالا را هم در اختیار خانمها گذاشتهاند تا خیلی تنگ هم ننشینند.
گرمای هوا آزاردهنده است، به بیرون میروم تا هوایی عوض کنم، عدهای به خاطر گرما به راه پله پناه بردهاند.
همه مشغول دعا و ذکر هستند،همه به امیدی اینجا نشستهاند، به تک تکشان که نگاه میکنی، انگار اشکهایشان، زمزمههای آرامشان، تکانهای شانههای خستهشان، همه وجودشان از دوری و غربتی شکایت دارد، همه شرمندهاند ولی با چه اطمینانی اینجا نشستهاند!
چرا مطمئن نباشند و چرا ناامید باشند وقتی طرف حسابشان خداست!؟
از پلهها پایین میروم، خانمی نوزادش را که بیطاقت شده و بیقراری میکند، در آغوش گرفته و میجنباند تا بلکه آرام شود، همزمان با مداح زمزمه میکند و دانههای اشک چکه میکند روی صورت کودکش ... نزدیک میشوم و میگویم: "بدید به من، یه کم بشینید" تشکر میکند و کودک را در آغوشم میگذارد، راه میروم و آرام به پشتش میزنم، لحظهای آرام میشود و دوباره بیقراری میکند، آرام میشود، دوباره ...
مادرش نگران است، طاقت نمیآورد
“بدینش به خودم"
وقتی مادری طاقت نمیآورد، مگر میشود خدای مهربانتر از مادر، اشک و بیقراری ما را ببیند و رهایمان کند؟
نمیخواهم نگرانتر شود؛ "احتمالا گرمشه" لبخندی میزند و باز تشکر میکند.
برمیگردم بالا ... این بار به سالن میروم، خانمی برایم جا باز میکند، کنارش مینشینم ... عجیب نگاهم میکند؛ "چقدر چهرهتون برام آشناست! انگار میشناسمتون..." میخندد و ادامه میدهد "نکنه با هم نسبتی داریم؟"
میگویم: "همین که هر دو اینجا نشستهایم، یعنی با هم نسبت داریم"
با سر تایید میکند و باز مشغول خواندن دعا میشود.
تجربه با هم بودن
خانمی شاید سی و چند ساله که هم دعا میخواند و هم از سه کودکش مراقبت میکند، توجه خیلیها را مثل من جلب کرده ... پسر بچه یکی دو ساله را روی پا خوابانده و تکان میدهد، دختر چهارسالهاش را با نقاشی و رنگ آمیزی سرگرم میکند، اما پسر بزرگترش اسباب بازیها را پس میزند و کتاب را هم نمیخواهد، بهانه میگیرد، آخرش مادر تسلیم میشود و گوشی را به پسر بچه میدهد.
فرازهای آخر دعاست، دانشجوی جوانی که مثل ابر بهار میگرید، رو میکند به مادر پیری که به دیوار تکیه داده و با دستان لرزانش کتابچه کوچک دعا را ورق میزند، با اشک و التماس به او میگوید:" تو رو خدا واسه منم دعا کنید، خیلی کارم گیره" مادرپیر با مهربانی نگاهی به او میاندازد و میگوید:" امروز هیچکی دست خالی برنمیگرده، حاجت روا باشی دخترم"
همه انگار حال دختر را میفهمند، مطمئنم همه کسانی که این صحنه را دیدند، از صمیم قلب برایش دعا کردند ... مردمی که امروز اینجا جمع شدهاند، شاید شبیه هم باشند و شاید هم خیلی باهم فرق داشته باشند اما همه آمدهاند که هم نوا با زمزمههای حسین بن علی(علیهالسلام) بگویند که "جز تو خدایی نداریم ... لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ، سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الرَّاجينَ ..." همه، چه آنهایی که مهربانیشان را بروز دادند و چه آنهایی که آمدند، گوشهای نشستند و سر از لاک خودشان بیرون نیاوردند و حتی جواب سلام دیگری را ندادند، همه آمدهاند تا در کنار مردمشان خدا را صدا بزنند، اصلا همین بودن با جماعت خودش معنا بخش است ...
آخر دعاست، دلها رقیقتر شده و مهربانی از نگاه مردم پیداست.
مادر سه کودک، موفق شده همه بچهها را بخواباند، خانمی با کتابی کودکان او را باد میزند تا از گرما بیدار نشوند تا و مادرشان فرازهای آخر را با فراغ بال بخواند. اینجا همه با هم غریبه و آشنا جمعند.
دعای سرتاسر روضهی عرفه هم با دعا برای امام زمان(عج) تمام میشود.
مادر ریحانه که متوجه شده، تمام حواس من به بازی دخترهاست، میخندد و میگوید:"یوگا از یه دختره اینجا نشسته، شکست خورد" دخترک میخواست به دوستانش یوگا یاد بدهد.
یوگا در مسجد
چند دقیقهای به اذان مانده، خیلیها آخر دعا را خوانده – نخوانده رفتند، اما عدهای هم مثل من نشستهاند تا نمازشان را بخوانند و بعد بروند.
برعکس ظهر، مسجد پر است از جمعیت...
من در سالن نشستهام و منتظرم اذان بگویند، چند دخترک دبستانی با هم مشغول بازی هستند، مادرهایشان هرکدام گوشهای نشستهاند و از دور مواظب اینها هستند.
بعد از بدو بدو های پر از خنده و شادی، ریحانه که از سه تای دیگر بزرگتر بود، دخترها را نشاند تا بازی جدیدی را به آنها یاد بدهد؛
“اینجوری(چهارزانو) بشینید، دستهاتون رو روی زانو بذارید، انگشتهاتون رو اینجوری (سبابه را به شست) بچسبانید ...ساکت باشید" دوستانش ناشیانه حرکات او را تکرار میکنند، اما معلوم است که خوششان نیامده، چون بعد از چند دقیقه فریاد میزنند:"یه بازی دیگه"
و باهم به سراغ همان بازیهای قدیمی خودمان میروند، دست در دست هم دور کوثر میچرخند و میخوانند: "یه دختره اینجا نشسته ..."
مادر ریحانه که متوجه شده، تمام حواس من به بازی دخترهاست، میخندد و میگوید:"یوگا از یه دختره اینجا نشسته، شکست خورد" دخترک میخواست به دوستانش یوگا یاد بدهد.
میخندم و تایید میکنم.
صدای خنده و بازی بچهها فضا را پر کرده
جماعت قامت بستهاند به نماز ...
| انتهای پیام |