صبح زود رو به دیوار کلانتری ایستاده بود تا کسی چهره اش را نبیند. اشک هایش به آرامی سرازیر می شد.
گویی کوهی از غم پیکر نحیفش را می فشرد! خجالت می کشید نام فرزند ۲۸ ساله اش را بر زبان جاری کند چرا که او یک دزد بود و به اتهام سرقت خودرو پشت میله های بازداشتگاه پلیس قرار داشت. ماموران گشت کلانتری سناباد، او را حین سرقت دستگیر کرده بودند.
این زن ۵۰ ساله در حالی که بیان می کرد «کاش مرده بودم و این روزها را نمی دیدم!» درباره قصه تلخ زندگی اش گفت: هیچ گاه دوست نداشتم فرزندی دزد تحویل جامعه بدهم! سال هاست حرف های ناگفته در قلبم سنگینی می کند، خودم را به آب و آتش میزدم که قد کشیدن جگرگوشه ام را ببینم! نمی دانید برای یک مادر چقدر سخت است که دست و پای فرزندش را در میان دستبندهای آهنین قانون نظاره گر باشد، من نان حلال به او دادم اما ریشه بدبختی های من به اعتیاد همسرم باز می گردد.
او وقتی در دام مواد مخدر گرفتار شد دیگر چیزی از خانواده نمی فهمید به همین دلیل هم ۲۰ سال قبل ما را رها کرد و رفت و دیگر اطلاعی از زنده یا مرده اش ندارم! شاید باور نکنید اما برای آن که با آبرو زندگی کنم به شغل بنایی روی آوردم، باغبانی و کارگری کردم! تا هزینههای زندگی خود و فرزندم را تامین کنم که آن زمان بیشتر از ۸ سال نداشت.
نه این که فکر کنید ۸ سال اول زندگی ام شیرین گذشته است، نه! بوی مواد مخدر همه زندگی ام را فرا گرفته بود و من آن قدر خوشبوکننده می زدم و اسپند دود می کردم که خودم نیز خسته شده بودم. با رفتن همسرم، اوضاع زندگی اندکی رنگ آرامش به خود گرفته بود که پرخاشگری و کتک کاری های پسرم در مدرسه آغاز شد.
او همکلاسی هایش را زیر مشت و لگد می گرفت و به حرف هیچ کس گوش نمی داد. ابتدا فکر می کردم به دلیل کمبود مهر و عاطفه پدری است اما این گونه نبود. به پیشنهاد مدیر مدرسه او را نزد پزشک بردم. داروهای گران قیمت می خریدم چرا که تشخیص پزشکان «بیش فعالی» پسرم بود. به سن نوجوانی که رسید دیگر مشکلات من هم حادتر شد. حالا به هر بهانه ای مرا هم کتک می زد! اگر جورابش را پیدا نمی کرد، من کتک می خوردم!
اگر شارژ گوشی تلفنش تمام می شد، مرا مقصر می دانست، چراغ راهنمایی دیرتر سبز می شد، بر سر من فریاد می کشید! خلاصه ۱۳ سال بیشتر نداشت که روزی بوی سیگار را از دهانش حس کردم! شب وقتی کیف مدرسه اش را گشتم بسته سیگار را دیدم!
حدسم درست بود! پسرم سیگار می کشید اما وقتی از او در این باره پرسیدم روزگارم را سیاه کرد که چرا به کیف مدرسه اش دست زده ام! بالاخره آرام آرام درس و مدرسه را هم رها کرد و به دنبال رفیق بازی رفت. دوستانش هم از خودش بزرگ تر بودند و خلاف و تبهکاری از چهره آن ها می بارید! دنیایی از مصیبت و غم بر سرم آوار شده بود که با کمک چند نفر از دوستان و آشنایان، کاری برایش پیدا کردم ولی سر هیچ کاری دوام نمی آورد!
بیکار بود اما مخارج زیادی هم داشت! به سختی کار می کردم و پول هایم را به او می دادم. با وجود این وقتی کلمه «ندارم» را می شنید، سروصدا می کرد، کتکم می زد، چون می دانست از آبروریزی می ترسم! به شرور محله تبدیل شده بود. حالا اگر چه کمتر به خانه می آمد اما مدام با دیگران دعوا می کرد.
همه اندامش زخمی بود تا این که به دلیل نزاع و کتک کاری دستگیر شد اما من با گریه و التماس به پای شاکی افتادم و از او رضایت گرفتم تا فرزندم را پشت میلههای زندان نبینم! دوباره درمان پسرم را ادامه دادم ولی داروهایش را استفاده نمی کرد و همواره با دوستانش پرسه می زد.
وقتی فهمیدم به مصرف حشیش و مشروبات الکلی روی آورده است، خیلی نگران شدم. نصیحت هایم نیز فایدهای نداشت. از آبرویم وحشت داشتم و تنها زیر سقف خانه اشک می ریختم اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود تا این که یک روز دیدم پسرم سوار دوچرخه ای شده و گوشی تلفن گران قیمتی در دست دارد!
خیلی زود فهمیدم که آن ها را سرقت کرده است با گریه و خواهش به دست و پایش افتادم. التماس کردم که این راه خطا را نرود! ولی او موضوع را انکار کرد و گفت: «این ها امانت است که از دوستم گرفته ام!» می دانستم دروغ می گوید، چند هفته بعد هم به جرم سرقت دستگیر و راهی کانون اصلاح و تربیت شد.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت شدم، خوشحال بودم که حتما در کانون اصلاح و تربیت راه درست زندگی را پیدا می کند و هم ناراحت بودم چون پسرم را نمی دیدم و دچار مشکل شده بود! مدتی را که او در کانون به سر می برد من هم به دنبال سرمایه ای بودم تا بعد از آزادی کار شرافتمندانهای برایش دست و پا کنم اما خیلی سخت بود و درآمد کارگری کفاف پس انداز را نمی داد به همین دلیل تصمیم گرفتم یکی از کلیه هایم را بفروشم!
هنگامی که با کمک یکی از دوستانم فروش کلیه را آگهی کردم خیلی زود مشتری آن پیدا شد و من کلیه ام را به مبلغ خوبی فروختم. وقتی پسرم از کانون آزاد شد رفتارش تغییری نکرد ولی من پول ها را به او دادم و گفتم این مبلغ را از صاحبکارم قرض گرفته ام تا غرور پسرم نشکند! تا او تحقیر نشود!
ماجرای فروش کلیه را مانند یک راز در سینه ام حفظ کردم تا خدای ناکرده پسرم در خرج کردن آن دستش نلرزد. او هم با این مبلغ یک دستگاه موتورسیکلت خرید تا با آن کار کند! چند ماهی کج دار و مریز کار می کرد و رفتارش هم اندکی بهتر شد اما یک روز شوم، وقتی صبح از خواب بیدار شدیم موتور او را دزدیده بودند! باز هم روزهای من تیره تر شد چرا که فرزندم با همین بهانه دوباره به سرقت های ریز و درشت روی آورد. ابتدا از همسایگان و آشنایان سرقت می کرد و بعد هم به اموال دیگران دستبرد زد.
حالا من از نگاه های پرمعنای اطرافیان و آشنایان زجر می کشیدم، زخم زبان و کنایه ها دردناک تر از درد فروش کلیه ام بود.شب و روز به پسرم التماس می کردم ولی فایده ای نداشت. قصه این ننگ تلخ را هم برای هیچ کس نمی توانستم بازگو کنم تا این که دوباره ماموران کلانتری سناباد او را به جرم سرقت خودرو دستگیر کردند و در بازرسی از منزلم مقادیری لوازم سرقتی پیدا شد. حالا هم نمی دانم...
با صدور دستوری از سوی سرگرد «بهرازفر» (رئیس کلانتری سناباد مشهد) تحقیقات از پسر جوان در دایره تجسس برای کشف سرقت های دیگر وی ادامه یافت و این مادر رنجدیده نیز پس از بررسیهای روان شناختی و با نظر مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری به کمیسیون حمایت از زنان بی سرپرست و آسیب دیده استان معرفی شد.