جهان بر بد‌ اندیش تنگ آوریم!

      
سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.
کد خبر: ۱۵۳۰۵
۱۶ مرداد ۱۴۰۱ | ۱۰:۴۰

به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از شفقنا، رویداد غمبار کربلا، رویدادی تاریخ ساز است که اشعه های تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگی به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.

به همین دلیل سخنان امام حسین(ع) از مدینه تا لحظه شهادت ایشان در کربلا را براساس اسناد معتبر به صورت روزانه بازگو می کنیم.

در بخش نهم به ورود عمر و شمر به کربلا، بستن راه بر اهل بیت(ع) و آغاز حمله به حضرت در عصر تاسوعا اشاره می شود:

امام حسین(ع) همراه با کاروان خود در حالی که حرّ در کناره کاروان حرکت می کرد، به منزلگاه بیضه رسید. حضرت در آنجا خطبه ای خواند و پس از حمد و ثنای خداوند متعال فرمود:

«ای مردم، همانا رسول خدا فرمود: من رأی سلطاناً جائراً مستحلاً لحرام الله، ناکثاً لعهدالله، مخالفاً لسنه رسول الله، یعمل فی عبادالله بالائم و العدوان، قلم یُغیّر ع لیه بفعلِ و لا قول؛ کانَ حقاً علی الله ان یدخله مدخله: هر کس حاکم ستمکاری را ببیند که حرام خدا را حلال کرده، پیمان خدا را شکسته، مخالف سنت پیامبر رفتار نموده و با گناه و پرده دری بر بندگان خدا حکومت می کند، اما نه با سخن و نه با رفتار برای تغییر کردار وی اعتراض ننماید، حق آن است که خداوند او را نیز به عذاب و سرانجام همان شخص ستمگر دچار سازد.»
همانا این قوم(بنی امیه) از شیطان پیروی می کنند و اطاعت خدای رحمان را رها کرده اند: فساد را علی ساخته، حدود الهی را تعطیل نموده، فیء را از آن خود کرده، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کرده اند و من از دیگران سزاوارترم (که به پا خیزم.)

نامه های شما به دستم رسید و فرستادگان شما نزدم آمدند با بیعتی که در آن تعهد نمودید مرا تحویل امویان نمی دهید و تنها نمی گذارید! حال اگر بیعت خود را تأکید کنید، در راه راست قدم گذاشته اید؛ چرا که من حسین بن علی هستم، پسر فاطمه دختر پیغمبر خدا(ص) جان من در ردیف جان شما، خانواده من در ردیف خانواده های شما و در وجود من سرمشقی نیکو برای شماست: فأنا الحسین بن علی و ابن فاطمه بنت رسول الله، نفسی مع انفسکم، و اهلی مع اهلیکم، فلکم فی اسوه.

اما اگر بیعت خود را تأیید نمی کنید و پیمان خویش را شکسته اید و بیعت مرا از گردن خویش برداشته اید، به جانم سوگند این رفتار شما عجیب نیست؛ شما پیش از این با پدر، برادر و پسر عمویم مسلم نیز چنین کرده اید و فریب خورده کسی است که فریب شما را بخورد! پس در این صورت در انتخاب خیر و فضیلت نادرست عمل کرده اید و بهره خود را از میان برده اید، «فمن نَکثَ فانّما ینکُثُ علی نفسه» (هر کس بیعت بشکند، همانا به ضد خویش پیمان شکسته است) و خداوند مرا از شما بی نیاز سازد. و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

سپس امام حسین(ع) به راه خویش ادامه داد در حالی که حرّ کنار کاروان حرکت می کرد.
حر به امام حسین(ع) گفت: «ای حسین! تو را به خدا درباره جان خود بیاندیش؛ زیرا من می بینم اگر بجنگی با تو خواهند جنگید و اگر با تو جنگ کنند، حتماً کشته خواهی شو.»
امام حسین(ع) فرمود: «مرا از مرگ می ترسانی! کار شما به جایی رسیده است که مرا به قتل برسانید!؟ نمی دانم به تو چه بگویم؛ اما سخنی را به تو می گویم که آن برادر اوسی (از قبیله اوس) به پسر عمویش گفت هنگامی که پسر عمویش او را دید، در حالی که می خواست رسول خدا(ص) یاری کند، پس از او پرسید: به کجا می روی؟ کشته خواهی شد.» او پاسخ داد: «می روم، مرگ ننگ نیست بر جوانمرد آنجا که هدفش حق باشد و مسلمانی که با مردان شایسته همدلی کند از گناهکارانی که فریب می دهد، زور می گوید جدا شود، جهادگر است. حال اگر زنده بمانم، پیشمان نخواهم بود و اگر کشته شوم، سرزنش نخواهم شد. خواری همان بس است که با ذلت زنده باشی.»

حر که این را شنید، گویا از منصرف ساختن حضرت ناامید شد، پس با یارانش به کناری رفت و همگی به سوی منزلگاه عُذیب الهِجانات حرکت کردند.

طرماح طائی از سمت بنی طّییء به کوفه آمده بود تا برای قبیله اش خرید کند. در این راه این چند نفر که با او رو به رو شدند و از وی خواستند همراه آنان بیاید تا راهی را نشان دهد که بتواند از مأموران ابن زیاد و حصین بن تمیم بگریزند. طرماح طائی چنین کرد و آنها به سلامت گذشتند. هنگامی که به کاروان امام حسین(ع) رسیدند، حرّ جلو آمد و به این چند نفر اشاره کرد و به امام (ع) گفت: «این چند تن که از کوفه آمده اند، از جمله همراهان تو نیستند. پس اینان را برگردان، و گرنه دستگیرشان می کنم!»

امام حسین(ع) فرمود: «همانگونه که از جان خویش دفاع می کنم از جان آنان نیز دفاع خواهم کرد. اینان یار و یاور من هستند. تو عهد کردی تا نامه ای از عبیدالله به دستت نرسد، معترض من نمی شوی.»

حرّ گفت: «آری، اما اینان با تو نیامده اند.»

امام فرمود: «اینان اصحاب من هستند و حکم کسانی را دارند که با من آمده اند. پس یا به تعهدی که در این باره کرده ای ادامه می دهی یا با تو به مبارزه می پردازم.» بدین ترتیب حرّ از این  چند نفر صرف نظر کرد.

یکی از آنان چنین سرود: ای شتر من، از نهیب من مترس، شتابان باش تا پیش از طلوع سپیده دم(برسیم) در سفری نیکو و با همراهانی خوب تا سرانجام به (حضور) آن گرامی نسب برسی، همان ارجمند آزاده سینه فراخ که خداوند او را برای امری نیکو آورده و خدا او را همواره نگه دارد.

امام حسین(ع) فرمود: به خدا سوگند امید من این است که خداوند عاقبت ما را ختم به خیر کند، خواه با پیروز شدن یا با کشته شدن!

سپس از آنها پرسید: «از مردم کوفه چه خبر؟» گویا مجمع بن عبدالله عائذی از دیگران بزرگتر بود به همین دلیل جلوتر آمد و گفت: «رشوه خواری و مال خواهی اشراف و بزرگان به حد اعلای خود رسیده، خرجین هایشان پُر شده است، مُهرشان خریدار داشته، مودت و دوستی آنها مورد نیاز است. اینان از همه بیشتر در کمین شما هستند؛ اما دیگر مردمان هنوز دلشان در گرو شماست، ولی فردا شمشیرهایشان بر شما کشیده می شود!»
گویا امام حسین(ع) عمر بن خالد صیداوی را که همراه آنان بود، شناخت؛ این بود که فرمود: «آیا از فرستاده من به کوفه، خبری دارید، گفتند: «چه کسی؟» فرمود: «قیس بن مسهر صیداوی.» گفتند: «آری، حصین بن تمیم او را دستگیر کرده و به نزد ابن زیاد فرستاد. او هم امر کرد تا شما و پدرتان را لعن کند؛ اما قیس به جای لعن، بر شما و پدرتان صلوات فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و به مردم گفت که شما در راه هستید و از آنها خواست تا یاریتان کنند؛ به همین دلیل ابن زیاد دستور داد او را از بالای دار الاماره به زیر افکنند.»

حضرت نتوانست جلوی ریزش اشک های خود را بگیرد، سپس این آیه را خواند: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلو تبدیلا.

از مؤمنان کسانی هستند که به پایان زندگی شان رسیدند و کسانی دیگر در انتظار به سر می برند و هیچ تغییر و تحولی در پیمان خویش ایجاد نکردند. خداوندا بهشت را ضیافتگاه ما و آنان قرار داده، ما و آنان را در خانه رحمت خویش و با نیکوترین پاداش های آماده شده، گردهم آور.

امام حسین(ع) به منزلگاه بنی مقاتل رسید، در ساعات پایانی شب، حضرت به اصحابش دستور داد آب بردارند. پس از برداشتن آب فرمود: کاروان حرکت کند، به این ترتیب از این منزلگاه بیرون رفتند. یک ساعت از مسیر نگذشته بود که امام حسین(ع) چرتی زده و ناگهان بیدار شد و فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین» این جملات را دو یا سه بار تکرار نمود. علی بن الحسین که سوار بر اسب خود، کنار پدرش حرکت می کرد، نزدیک تر آمد  و جمله ایشان را تکرار نمود و سپس گفت: «پدر جان قربانت گردم! از چه روی سپاس خدا را گفتی و استرجاع نمودی؟»

امام(ع) فرمود: «پسرم، چرتی بر من عارض شد و سواری را دیدم که بر اسبی در حرکت است و گفت: این قوم می روند و مرگ به سوی آنها در حرکت است! و من دانستم که مرگ ما را خبر می دهد.» علی گفت: «پدرجان، خداوند هیچ ناخوشایندی را به تو نشان ندهد؛ آیا ما بر حق نیستیم!؟» امام(ع) فرمود: «آری، قسم به آن کس که بازگشت بندگان به سوی اوست.» علی گفت: «پدرجان، حال که ما در راه حق گام بر می داریم، دیگر هراسی از مرگ بر حق نداریم.» حضرت فرمود: «خداوند تو را نیکوترین پاداش فرزندی عطا فرماید.»

صبح که فرا رسید، امام حسین(ع) از مرکب پایین آمد و نماز خواند و بلافاصله دستور حرکت داد. ایشان با اصحاب خویش همواره سعی داشت از سمت چپ کوفه حرکت کند به این امید که از حر و اصحاب او جدا شوند؛ اما هر بار حر و یارانش، به سویشان می رفتند و آنها را به سمت کوفه هدایت می کردند. اما هرگاه در بازگرداندن آنها به نزدیک کوفه اصرار می ورزیدند، امام(ع) و یارانش مقاومت می کردند، آنقدر از جاده به سمت چپ آمدند تا سرانجام به یکی از روستاهای طف رسیدند که نینوا نام داشت. در واقع کاروان در بین کور بابل(کربلا) قرار داشت، یعنی نینوا، غاضریه و شُفیّه.

هنگامی که عبیدالله خبر رسیدن امام حسین(ع) به عراق را شنید، عمربن سعد را به کربلا فرستاد.

دیدار عمر بن سعد با امام حسین(ع)
امام حسین(ع) تصمیم گرفت با عمر بن سع دیدار کند، شاید بتواند به طریقی او را نجات دهد و سعاتمند نماید. به همین دلیل عمرو بن قرظَه را فراخواند و فرمود تا نزد عمر بن سعد برود و این پیغام را از جانب ایشان برساند: «امشب در جایی میان و سپاه به دیدارم بیا.» عمرو بن قرظه پیغام را رساند و با پاسخ مثبت عمر سعد بازگشت. شب هنگام پس از تاریک شد هوا، عمر بن سعد با حدود بیست نفر سواره بیرون آمد، امام حسین(ع) نیز با همین شمار آمد. هنگامی که به هم رسیند، امام(ع) به اصحاب خویش امر فرمود کناری بروند، عمر بن سعد نیز چنین دستوری به همراهان خویش داد. کلام این و نفر طولانی شد و تا پاسی از شب به درازا کشید. آنگاه از هم جا شدند، در حالی که هیچ کدام از همراهان، سخن آنان را نشنیدند و ندانستند که چه بود؟

عمر بن سعد در حالی به اروگاه خویش بازگشت که امید داشت آتش فتنه را خواباند و از آنجا که مردم نسبت به سخنان رد و بدل شده آگاه نبودند، او از این امر سوء استفاه نمود و بر امام حسین(ع) افترا بست و با نامه ای که عبیدالله نوشت، دروغی را به ایشان نسبت داد.

در نامه او چنین آمده است:
«خداوند آتش فتنه را خاموش ساخت و وحدت کلمه ایجاد کرد و امر این امت را اصلاح نمود. حسین بن علی به من تعهد نموده است: – از همان جایی که آمده است، به همان جا باز می گردد. – یا آنکه ما او را به یکی از مرزهای سرزمین های اسلامی روانه سازیم و او شهروندی باشد مانند دیگر مسلمانان، وظایفی دارد و حقوقی. – یا آنکه نزد امیر المؤمنین یزید برود و دست در دست او بگذارد تا او در این باره تصمیمی بگیرد. در این راه میانه، هم رضایت شما محقق شده، و هم صلاح امت حاصل می گردد!»

عمر بن سعد این موضوع را شایع ساخت و به همین دلیل مردم ما بین خود چنین گفتند: «حسین به عمر بن سعد گفته است: یکی از این سه مورد را برایم برگزینید: یا به همان جایی که آمدم بازگردم، یا مرا به دلخواه خود به یکی از شهرهای مرزی روانه سازید تا من شهروندی باشم مانند دیگر مسلمانان، وظایفی بر من باشد و حقوقی داشته باشم، یا آنکه دست در دست یزید بن معاویه بگذارم و او درباره ماجرای پیش آمده تصمیم بگیرد.»
همچنین مردم گمان کردند که حسین(ع) به عمر بن سعد گفته است: «بیا هر دو سپاه را رها سازیم و نزد یزید بن معاویه برویم، و عمر در پاسخ او گفته بود: «خانه ام ویران می شود.» امام(ع) فرمود: «آن را برایت خواهم ساخت.» عمر سعد گفت: «مزار عم به غارت می رود» امام(ع) فرمود: «از اموالی که در حجاز دارم، بهتر از آن را به تو خواهم داد: اما عمر بن سعد نپذیرفت. این سخنان بین مردم شایع شد و آن را برای یکدیگر نقل می کردند بی آنکه چیزی از این کلام را شنیده، یا از آن اطلاع یافته باشند.

پس از شهادت امام حسین(ع)، غلام حضرت که عقبه بن سمعان نام داشت و جان به در برده بود، این سخنان را از مردم می شنید و می گفت: من با حسین از مدینه خارج شدم، سوی مکه رفتم و از مکه به سوی عراق، تا زمانی که به شهادت رسید از او جدا نشده ام، هیچ کلمه ای از سخنرانی های حضرت را از قلم نینداخته ام، همه را شنیده ام چه در مدینه چه در مکه، چه در راه، چه در عراق و چه در میان لشکر خویش تا روزی که به شهادت رسید. به خدا قسم او هرگز به این عهودی که مردم گمان می کنند و بر زبان جاری می سازند، متعهد نشد که دست در دست یزید معاویه بگذارد یا آنکه او را به یکی از مرزهای دولت اسلامی تبعید نمایند! بلکه ایشان گفت: بگذارید در این زمین گسترده بروم تا ببینم امر مردم به کجا خواهد رسید.

نامه عمربن سعد به عبیدالله بن زیاد رسید و ابن زیاد با تحریک شمر تصمیم گرفت او را نیز به کربلا بفرست. و پس از آن بود که آب را بر اهل بیت(ع) بستند.

آغاز حمله در عصر تاسوعا
روز نهم محرم، عمر سعد پس از خواندن نماز عصر، فریاد برآورد:
«ای سربازان خدا، سوار شوید و مژده (بهشت را بگیرید!» جارچی این کلام را جار زد و همگان شنیدند و سوار شدند. سپس به فرماندهی عمر سعد به سوی خیمه های امام حسین(ع) لشکر کشیدند.

امام(ع) پس از نماز عصر، روبروی خیمه در حالی که شمشیر خود را در کنار داشت، زانویش را بغل گرفته و سر بر آن گذاشته و به خوابی سبک رفته بود. خواهرش زینب دختر علی(ع) هیاهو را که شنید، نزد برادر آمد و گفت: «برادرم! صداها را نمی شنوی که به ما نزدیک می شود؟

امام(ع) سرش را بلند کرد و فرمود: «پیغمر خدا را خواب دیدم که به من فرمود: «تو به سوی ما می آیی.» زینب با شنیدن این سخن بر صورت خویش زد و گفت: «ای وای بر من!» فرمود: «وای بر تو نیست خواهرم، خدای رحمان تو را غریق رحمت کند، خاموش باش!»

عباس که سخنان آنها را شنید، پیش آمد و گفت: «برادر، این قوم سوی تو آمده اند.» امام حسین از جا برخاست و فرمود: «عباس، جانم به فدایت سوار اسبت بشو و نزد آنان برو و بگو: چه می خواهید؟ شما را چه شده است؟ از آنها بپرس برای چه آمده اند؟»
بیست نفر سواره از جمله حبیب بن مظاهر اسدی و زهیر بن قین بجلی داوطلب شدند و با عباس به پیشواز لشکریان عمر سعد رفتند. عباس فریاد برآورد: «شما را چه شده است؟ چه می خواهید؟» گفتند: «از امیر عبیدالله فرمان رسیده است: به شما پیشنهاد کنیم که امر او را گردن نهید، در غیر این صورت با شما نبرد کنیم.» عباس گفت: «شتاب مکنید تا به سوی اباعبدالله باز گردم و درباره آنچه گفتید، کسب تکلیف کنم.» گفتند: نزدش برو و پیغام ما را برسان، سپس باز گرد و ما را از تصمیمش باخبر ساز» عباس اسب خود را تاخت، تا برادرش را از ماجرا با خبر سازد؛ اما اصحاب حضرت در برابر لشکریان باقی مانند.

عباس نزد حسین(ع) بازگشت و پیغام عمرسعد را رساند. امام(ع) فرمود: «به سوی آنان برگرد و چنانچه مقدور بود، تا فردا را مهلت بگیر و از ما دورشان ساز تا امشب برای خدای خویش نماز بخوانیم و دعا کنیم و استغفار نماییم که خداوند می داند من همواره نماز و تلاوت قرآن و بسیار دعا کردن و استغفار را دوست دارم.» و عباس(ع) چنین کرد.

نظرات بینندگان
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب‌سایت منتشر خواهد شد
* متن پیام:
نام و نام خانوادگی:
ایمیل: