به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل مهر، شهید مهدی ثامنی راد متولد شهر ورامین که هنگام شهادت ۳۳ سال داشت. این شهید در روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ به دنیا آمد و درست در شب تولدش به شهادت رسید. کتاب «ماجرای عجیب یک جشن تولد» روایت مستند زندگی این شهید به قلم جواد کلاته است که در سالگرد شهادت این شهید بخشهایی از آن را میخوانیم:
داوود و منیر، سال ۶۰ ازدواج میکنند. ۲۳ بهمن سالِ بعدش، خدا مهدی را بهشان میدهد. منیر بخاطر عمل جراحی طحال، خیلی ضعیف میشود. همین ضعف، روی ضعف بارداری و بچه اش اثر میگذارد. مهدی وقتی توی بیمارستان فیروزآبادی تهران به دنیا میآید، آنقدر ضعیف و لاغر است که پرستارها جرأت نمیکنند بهش دست بزنند. بچه که به دنیا میآید، داییِ مهدی خودش را میرساند بیمارستان. اسم مهدی را دایی محمد انتخاب میکند. اذان و اقامه نوزاد نورسیده را هم خودش میخواند.
طولی نمیکشد که مهدی سرمای بدی میخورد. زمستان است و هوا سرد. ریههایش عفونی میشود. حالش خیلی بد میشود. همه ازش قطع امید میکنند. اما به هر نذر و نیاز و دکتری که هست، مهدی به یک سالگی میرسد. کودکی مهدی در نزدیکی مسجد معروف کارخانه قند میگذرد. جایی که مرکز اصلی اعزام رزمندههای ورامینی به جبهههاست. مهدی به چشم خودش آن روزها را میبیند. روزهایی که جلوی مسجد مهدیه پر میشود از زن و مردهایی که چشم همه شأن نمناک است. مردهایی که به سوی جبهه جنگ میروند.
***
بیست و یکم بهمن از راه میرسد و شب عملیات میشود. ظهر همان روز، چند نفر که برای شناسایی منطقه منصوره حلب رفتهاند، به عملیات اضافه میشوند. آقا رضا فرزانه میرود پیش حاج حسین. مسعود چرخی و محسن اسداللهی هم به تیم چنگیزی اضافه میشوند. بعدازظهر، بچهها میروند منطقه را برای آخرین بار میبینند. مسعود پشت فرمان تویوتای هایلوکس مینشیند و چنگیزی کنارش. مهدی و سید احسان و محسن هم میروند صندلی عقب. تا مرزعه قریحه راهی نیست. پانزده دقیقهای میرسند آنجا. یک راست میروند مقر محمود طبق و نیروهای دفاع وطنی سوریه. بعد از سلام و احوالپرسی پیاده راه میافتند به طرف پیشانیِ خط پدافندی. میروند به طرف دیدگاهی که روی تمام نقاط روستای هوبر دیدِ خوبی داشته باشد.
چنگیزی دوربین میکشد به طرف روستا و نزدیک یک دقیقه روی آن می چرخد. بعد، برمی گردد رو به بچهها و نقاط مهم منطقه عملیاتی شأن را یکی یکی مرور میکند. جاده غربی شرقی از ابورویل به شمال روستای هوبر میرسد و راهش را کج میکند. به طرف روستای بَرَده. از همین جاد، یک راه فرعی کوتاه جدا میشود و به منطقه مسکونی هوبر میرسد. راهِ خاکی در ادامه تبدیل میشود به یک دو راهی. راهِ سمت راست چپی جادهای است که نیروها در شب عملیات با آن سر و کار دارند. جادهای که از دو راهی شروع میشود، مسجد جامع را رد میکند و به مدرسه و تلّ هوبر میرسد. چنگیزی از مهدی و سید احسان میخواهد تمام این نقطهها را توی دوربین ببینند. بچهها یکی دو دقیقه میروند پشت دوربین و منطقه را خوب رصد میکنند. بعدش، عکسهایی که با پهپاد گرفته شده را روی زمین میگذارند و چنگیزی به حرفهایش ادامه میدهد.
... همونطوری که قبلاً هم گفتیم، ما با این جاده که از ابورویل به طرف هوبر و روستای برده میره، کاری نداریم. از اون عبور میکنیم، میریم جلو. کار اصلیِ ما با این جادهاییه که به خود روستا چسبیده. اولین استقرارِ ما پشت همین جادهاس. اینجا توقف کوتاه داریم و منطقه را بررسی میکنیم. بعد میکشیم پشتِ جامع. از محلِ جامع، تیم سید احسان می ره بالای تلّ و تیم مهدی می ره طرف مدرسه. بعدش هم به امید خدا کارمونو شروع میکنیم.
مأموریتهای تیمهای حمله از قبل مشخص شده. تیم مهدی به روستا میزند، پاکسازی میکند و میرود جلو. نیروهای سید احسان هم در حکم تأمین امنیت نیروهای داخل روستا عمل میکنند. حفظ خود تلّ هم جزو برنامههای مهم عملیات است. تلّ هوبر به خاطر ارتفاع پنجاه شصت متریاش نباید دست مسلحین بیفتد. و گرنه کار تصرف روستا به مشکل میخورد.
توی همان مزرعه قریحه و آخرِکار، محسن چندتا فیلم و عکس از بچهها میگیرد. مسعود که پشت فرمان نشسته، صدای مداحی دستگاه پخش صوت ماشین را بلند میکند. میثم مطیعی میخواند.
... با اذن رهبرم، از جانم بگذرم، در راه این حرم، در راه یار...
مسعود صدای دستگاه پخش صوت را کم میکند و کمی درباره عملیات حرف میزند.
نیروهای توی روستا جزو گروه تروریستی احرار الشام هستند. نیروهای پشتیبانشان هم از اعضای جیش الحرّند. اطلاعات به دست آمده از آنها میگوید به پیکرهای کشته شدهها جسارت میکنند. رزمنده ای که زنده به چنگشان بیفتد، به اسیری نگه نمیدارند. مچ دست و پایش را میبرند. سرش را هم میبرند. از کارهاشان فیلم میگیرند و توی شبکههای اجتماعی پخش میکنند.
بچهها میرسند مقر مشرفه. همگی نیروها مهمات و تجهیزاتشان را تحویل میگیرند. مثل دفعههای قبلی، یک جیب خشاب، چهارپنج خشابِ پر و دو سه تا نارنجک. شرایط روستا و طرح حمله طوری نیست که مهدی با اسلحه تخصصی اش کار کند چون برای شلیک با سلاح تک تیرانداز برنامهای ندارند و این دفعه مهدی خودش فرمانده تیم است. او هم مثل بقیه مهماتِ جنگیِ کلاشینکف میگیرد. مهدی یک برگه سفید کاغذ برمی دارد. مینشیند همان جا و شروع میکند به نوشتن:
لحظات حساس و فراموش نشدنیای هستند. به هر کسی که میشد زنگ زدم و کارها را پی گیر شدم. آخر شب هم به مادرم زنگ زدم و احوالی پرسیدم. بعد هم به همسرم. همین را بگویم که امورات کاری ام را به خوبی پی گیر شدهام. نواقصی نیست. از خودم بگویم… بعد از ورود به این سرزمین و حضور در مریقص، آن جوان با بادگیر سبز و کلاه مشکی نظر من را جلب کرد. خلاصه دست بر قضا، حاج حسین اسداللهی من را فرستاد کنار بچههای خلیل و مسئول محور شهید سیرت نیا کرد. اسم جهادی آن جوان، عماد بود....
مهدی وقت زیادی ندارد. گفتنیها و حرفهای دلش را هم توی اعزام قبلی نوشته بود. معلوم نیست چرا فکر میکرده این لحظات، حساس و فراموش نشدنی هستند!
بعد هم ادامه میدهد: بار خدایا! اگر عمرم به این دنیا باقی بود. عزتی عطا فرما که بتوانم در این جبهه جهاد کنم و از این فیض که یکی از بسترهای زمینه ظهور حضرت حجت است، عقب نمانم. امیدوارم که خداوند بلند مرتبه این لیاقت را نصیب من فرمائید. شب عملیات است، با عجله چند جملهای نوشتم. امیدوارم حلال فرمائید. دوستدار آقا «سیدعلی» باشید و به حرفهای ایشان جامه عمل بپوشانید. سوریه، حلب، مشرفه المریج. ۲۱/۱۱.۱۳۹۴
ساعت، دو و نیم صبح ۲۲ بهمن است. یک نفر قرآن میگیرد بالا و بچهها یکی یکی از زیرقرآن رد میشوند. اسداللهی و بقیه کادر فرماندهی هم آماده حرکت میشوند. آنها میروند به روستای قریحه که عملیات را از نزدیک هدایت کنند. راه زیادی تا آنجا نیست. همگی ده دقیقهای می رسند. فرماندهها میروند به مقر خودشان و گروه عملیاتی میرود محل استقرار نیروهای دفاع وطنی سوریه. مهدی خودش فرمانده تیم است. هر محور در جای خودش مستقر شده است. یکی دو ساعت از عملیات گذشته است. جایی که مهدی هست باید کل گنبدی را با آرپیجی میزدند. مهدی میرود سراغ یکی از نیروهای دفاع وطنی سوری که توی یکی از اتاقها مستقر شده است. از پشت پنجره یکی از اتاقها، گنبدیها را به آرپیجیزن سوری نشان میدهد و توجیهاش میکند. پنجره جای مناسبی برای شلیک نیست. باید بروند پشت ساختمان و از آنجا شلیک کنند. او را برمیدارد از ساختمان میبرد بیرون و موضع شلیک را نشان میدهد.
رزمنده سوری قبضه را روی دوشش میگذارد. لحظهای تمرکز میکند و از لبه دیوار جدا میشود. اما قبل از شلیک تک تیرانداز داخل گنبدی می بیندش و شلیک میکند. رزمنده سوری برمیگردد پشت دیوار. رنگ از رویش پریده. رزمنده نگاهی به مهدی میکند و دوباره خیز برمی دارد به طرف لبه دیوار. اما این بار حتی فرصت نمیکند قبضهاش را به طرف گنبدی بگیرد. گلوله از کنار صورتش رد میشود. دوباره به سرعت برمیگرد پشت دیوار. مهدی اشاره میکند که بایست و جلوتر نرو. باید حواس تک تیرانداز تکفیری پرت شود. به چند نفر دیگر از بچهها اشاره میکند دو سه دقیقه از جاهای مختلف آتش بریزند. خودش هم بلافاصله برمیگردد بیرون ساختمان.
صدای توپ ۲۳ هنوز قطع نشده. هم تل را میزند، هم پشت مدرسه، هم ساختمان. صدای سید احسان از پشت بیسیم به گوشش میرسد که دارد از همه طرف میخورد و مدام کمک میخواهد. مهدی آرپیجی را از دست رزمنده سوری میگیرد و بهش اشاره میکند عقب تر بایستد. قبضه را میدهد دست چپش و به دیوار نزدیک میشود. با چشم راستش نگاهی به گنبدیها میاندازد و به سرعت سرش را میکشد عقب. قبضه را توی دستش محکم میگیرد. چند لحظه نگاهش با نقطهای نامعلوم گره میخورد. توی ذهنش حساب میکند که چهطور بچرخد به طرف چپ، چهطور نشانه بگیرد و شلیک کند.
از حالا به بعد ثانیهها به شماره میافتد. صدای شلیک بچههای توی ساختمان بلند میشود. بعد از آن اما یکدفعه همهچیز بهسرعت میگذرد. مهدی قبضه را تکیه میدهد روی شانه. دستگیره قبضه را توی دست راستش محکم میکند و دستگیره ماشه را با دست چپ میگیرد. نفسش را توی سینه حبس میکند. پا جلو میبرد و از لبه دیوار رد میشود. به سرعت میچرخد. پوتینها را روی زمین فشار میدهد و جاپایش را محکم میکند.
گلوله آرپیجی مثل تیر در کمان کشیده، تاب ماندن توی قبضه را ندارد. مهدی چشم میگذارد پشت چشمی قبضه. گنبدی سمت راستی را نشان میگیرد. انگشت میگذارد پشت ماشه. اما زمان از حرکت میایستد. پیشانی اش تکان کوچکی میخورد. چشمان سر مه کشیدهاش از چشمی قبضه فاصله میگیرد. انگشت بی رمقِ سبابه اش از روی ماشه سر میخورد پایین. نوک گلوله آر پی جی خم میشود به طرف زمین. زانو میزند. مینشیند. قبضه میخورد روی سنگها و بدنش روی زمین ارام میگیرد. رد خون پیشانی، راهی از لا به لای موهای مشکی پیدا میکند. سر میخورد روی سرش و به طرف سنگهای روی زمین جاری میشود. چشمهای رزمنده ی سوری قفل میشود به تصویر روبه رویش. پاهایش به زمین می چسبد. گلویش خشک میشود. زبانش بند میآید. حتی برای لحظهای نفس نمیکشد. میمیرد…