به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از فارس، پیرمرد جلوی در حیاط مینشست و نگاهش به در دوخته میشد، اشک گوشه چشمانش جا خوش میکرد و نام فرزندش ورد زبانش بود، آن هم همیشه، در فراق نور چشمانش شب را به روز میدوخت و روز را به شب، به امید روزی که هجران به سر آید اما هجران به سر نیامد که هیچ تقریبا سوی چشمانش را هم از دست داد، با این حال میگفت «منتظر محمدم هستم، امیدوارم روزی چشمم به روی ماهش روشن شود، ۲۵ ساله بود که رفت و دیگر ندیدمش».
روزهایی که «یوسف پیامبر» پخش میشد پای آن مینشست و به یاد فرزندش اشک میریخت، میگفت «چیزی که این داستان را شیرین کرده، وصال یعقوب و یوسف است اما میترسم من بمیرم و یوسفم را نبینم» و سرانجام تقدیر هم اینگونه شد.
پدر شهید «محمد موبر» آسمانی شد و به سوی فرزند شهیدش رفت، شهیدی که فرزند وطن بود از خطه نهاوند، او فروردین ۱۳۷۰ در منطقه قصرشیرین برای مقابله با منافقان با تعدادی از رزمندگان مانند شهید حاج محمد طالبیان وارد خاک عراق شد و پس از درگیری سنگین جاویدالاثر شد و به آرزوی دیرینهاش رسید، یعنی شهادت.
این شهید عزیز که به عنوان شهید نمونه سال شهرستان معرفی شد، به ادب معروف بود و فروتنی، ولایتمداری و جوانمردی، در طول ۲۵ سال زندگی خود قدم در صراط مستقیم نهاد و تا پایان عمر فقط خدا را مد نظر قرار داد و سرانجام مزد این شیوه زیست را در این دنیا گرفت.
برای آشنایی بیشتر با شهید موبر، با محمدرضا محسنی یکی از یاران و همرازان او که از دبستان تا شهادت در کنار ایشان بوده همکلام شدیم که در زیر میخوانید؛
شهید محمد موبر شخصیت چندوجهی داشت که پرداختن به آن در حوصله یک جلسه نمیگنجد اما تا آنجا که حافظهام یاری کند خاطراتی را بیان خواهم کرد، او فردی شاخص و منحصر به فرد بود، به درجهای از سیر و سلوک رسیده بود که جز شهادت نمیشد پاداشی برایش متصور شد.
من با محمد دوست بودم، از دوران نوجوانی، سالیان سال کنار هم بودیم، او مظهر ادب بود و در این زمینه در اوج قرار داشت. نسبت به پدر و مادر، بزرگ و کوچک و خانوده شهدا حرمت خاصی قائل بود و نمونه بارز «اشداء علیالکفار و رحماء بینهم».
نسبت به افرادی که سرکش بودند و دشمن انقلاب، شدت عمل به خرج میداد و در این زمینه بسیار مقتدر بود، یعنی خیلی از افراد سرکش و اراذل نسبت به حضورش ترس و دلهره داشتند؛ من خودم بارها شاهد این قضایا و برخوردش با افراد سرکش و مزاحم بودم.
*وقف مردم بود
اگر کسی را میدید که خلاف عرف و شرع رفتار میکند با احترام به او تذکر میداد، نسبت به مسائل اجتماعی حساس بود، اگر امر به معروف جواب نمیداد، بدون هیچ ترسی مقابل این افراد میایستاد، افرادی که کارشان ایجاد مزاحمت برای مردم بود، کار محمد سالمسازی محیط بود، اگر کسی به ضعیفتر از خودش زور میگفت ساکت نمینشست، در یک کلام وقف مردم بود.
همیشه محاسن و موهای سرش مرتب بود و به آنها روغن میزد، عطری که مخصوص خودش بود استفاده میکرد به خاطر همین اگر از جایی رد میشد مشخص بود از آن جا گذشته؛ پیراهنش اتوکرده بود و مرتب، کفشش هم یا زرد بود یا قهوهای، خضاب هم میکرد، یعنی مستحبات ظاهر یک مومن در روایات را لحاظ میکرد و نسبت به این موضوعات حساس بود.
غسل روز جمعه را حتما به جا میآورد و برنامه زیارت عاشورایش ترک نمیشد، زورخانه هم که پاتوق همیشگیاش بود، در اثنای کشتی، مسائل اخلاقی و ورزشی را به شاگردانش آموزش میداد، بعد از فراغت ورزش راهی نماز جمعه میشد، هیچ روزی وقتش را به بیهوده تلف نمیکرد، برای لحظه لحظه عمرش برنامه داشت، سعیاش بر این بود نمازش را حتما به جماعت بخواند حتی نماز صبح.
بین مردم به فردی معتمد شهره بود، مال و اموالی نداشت اما اگر کسی مشکلی داشت، میرفت سراغ او، محمد هم از افراد خیر کمک میگرفت، داراییاش یک موتور سبزرنگ کاوازاکی بود که منقش بود به اسم مبارک «اباالفضل(ع)»، با این موتور به محلات فقیرنشین شهر سر میزد، اگر بچهای کفشی یا لباسی نداشت سوار موتور میکرد و بعد از خرید او را میهمان بستنی میکرد، خانواده بچهها هم هیچ وقت ندانستند چه کسی این کار را انجام میدهد!
*ماجرای کولی که داده شد
در یکی از محلات قدیمی شهر خانوادهای زندگی میکردند که پدر و مادر آن معلول و نابینا بودند، دو فرزند بزرگ این خانواده هم معلول بودند که مجبور بودند برای بیرون رفتن خود را روی زمین بکشند، به همین خاطر وزنشان سنگین شده بود، حداقل ۱۲۰ کیلو. محمد هر هفته و یا دو هفته یکبار وانت کرایه میکرد، آنها را روی کولش سوار میکرد و داخل وانت میگذاشت و به حمام قدیمی شهر میبرد.
یادم هست زمانی که داشت یکی از آن دو برادر را از پلههای حمام پایین میبرد نزدیک حوض پایش لیز خورد و به سمت حوض کشیده شد به یکباره با جمله «یا ابوالفضل» و «یا علی» دستش را روی زانو گذاشت و اجازه نداد این بنده خدا از روی کولش بیفتد آن هم با وزن بالایی که داشت، اتفاقی که واقعا با آن شرایط وزن بالا خیلی سخت بود، بعد از استحمام هم آنها را به سینما میبرد بعد هم به کافه تا فالوده و بستنی بخورند.
این کار محمد موقتی نبود، انجام آن را وظیفه خودش میدانست و میگفت اینها کسی را ندارند و من وکیل آنها هستم، به همین خاطر هر هفته یا دو هفته یکبار با هم این کار انجام میدادیم.
بعد از شهادت محمد؛ من چند بار به اتفاق یکی دیگر از دوستان این کار را ادامه دادم، اما راستش ادامه آن در توان ما نبود و رها کردیم.
*قبرهایی که شبانه کنده میشد توسط یک ناشناس
شیوه کارشان برای جذب جوانان تبلیغ چهره به چهره بود؛ آنها را تشویق میکرد که به پایگاه بیایند، حتی شبها میرفت سراغ بچهها، پایگاه شهید موبر، شلوغترین و پویاترین پایگاه شهر بود، برنامههای فرهنگی، ورزشی و علمی متناسب با علائق جوانان برگزار میشد، برنامههای تفریحی و زیارتی هم که به راه بود، البته در تمام این سفرها امر به معروف و نهی از منکر جزء برنامههایمان بود.
جاذبهاش بیشتر از دافعهاش بود؛ به واسطه نفوذی که داشت بسیاری از معتادان را به سمت ورزش برد و با دین و دیانت آشنا کرد، خیلی از این افراد بعدها راهی جبهه شدند تا از خاک وطن دفاع کند.
خاطره یکی از متولیان باغ بهشت به نام ولی حیدری که در کار کفن و دفن اموات فعالیت داشت هم واقعا شنیدنی است که نشان از اخلاص بالای محمد موبر دارد، او تعریف میکرد «زمانی بود که زندانیان را برای تنبیه به باغ بهشت میآوردند تا کمک ما قبر بکنند، چند روزی بود که صبح می آمدم میدیدم که چند قبر نسبت به روز گذشته اضافه شده، همین مساله کنجکاوم کرده بود، اول فکر کردم کار زندانیهاست وقتی پرسیدم گفتند که کار آنها نیست، به همین خاطر یک شب در باغ بهشت ماندم و کشیک دادم ببینم چه کسی این کار سخت را انجام میدهد، تقریبا ساعت ۱۲ شب بود دیدم جوانی با موتور آمد، لباسش را درآورد و پس از مناجات وارد قبر شد و شروع به کندن قبر کرد، او را شناختم اما چیزی نگفتم اما به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم که این جوان به حال من پیرمرد هم توجه دارد که میخواهد مخفیانه کمکی به من کرده باشد مبادا این کار سخت اذیتم کند.
محمد، مداحی هم میکرد که آن هم داستان خودش را دارد، قبل از تعریف این ماجرا باید بگویم، او جانباز شیمیایی بود، درگیر سرفههای شدیدی میشد تا جایی که گاهی اوقات خون بالا میآورد، یک شب از شدت درد به حضرت زهرا(س) متوسل میشود و بعد از گریه بسیار خوابش میبرد؛ در عالم خواب محضر بانوی دو عالم میرسد و آبی از دست ایشان میگیرد و مینوشد، بعد از اینکه بیدار شد دیگر اثری از درد و سرفه نبود، همان موقع نیت میکند مداح شود، آن هم صلواتی؛ بعد از این ماجرا محمد معروف شد به «محمد صلواتی».
قرمز؛ رنگ شهادت؛ دیگر آماده باشید
خاطره دیگرم با او مربوط به جبهه است، در منطقه عملیاتی مروارید، یکی از مداحان در حال خواندن دعای توسل بود، به فراز امام حسین(ع) که رسیدیم، روضه حضرت رقیه(س) را خواند، محمد خیلی منقلب شد، صورتش خیس اشک بود و صدای نالهاش قطع نمیشد، کم کم حالت غیر عادی به او دست داد پاهایش رو به جلو کشیده شد، کمرش هم خم شده بود، سرش رو به پائین آمده بود و فقط یک نفسی میامد و میرفت، بعد هم افتاد روی زمین، به مداح گفتم دعا را تمام کند، بلافاصله بر سر و رویش آب ریختیم تا به هوش آمد، کمی که روبراه شد پرسیدم چه اتفاقی افتاد، تعریف کرد وسط دعا، به کربلا رفتم، کنار درب حرم که رسیدم خادم صحن جلویم را گرفت و گفت «اجازه نداری از این جلوتر بیایی و دیگر نفهمیدم چه شد؟» متوجه شدم زمانی که به سمت جلو خم شده بود روح از بدنش جدا شده بود برای زیارت امام حسین(ع).
محمد، خیلی شوخطبع بود، یکبار که سوار اتوبوس شدیم برویم جبهه، اتفاق جالبی افتاد، اتوبوس و صندلیهایش قرمز بودند و لیوانهایش هم همین رنگ، تا این وضعیت را دید با خنده به بچهها گفت «دیگر آماده باشید که اینها نشانه شهادت است».
در ادامه آشنایی با زندگی این شهید عزیز با همسرش که حدود ۶ ماه زندگی مشترک را با او تجربه کرده بود به گفتوگو نشستیم.
خواهر شهیدموبر چندین بار برای خواستگاری به خانه ما آمد، راستش، محمد معروف بود به اخلاق و جوانمردی، به خاطر همین با خودم گفتم چه کسی بهتر از او؟ پس قبول کردم و شدم همسر او.
همیشه سرش شلوغ بود، اما از من و خانواده غافل نمیشد، با این وجود همیشه عذرخواهی میکرد که نمیتواند درست و حسابی برای ما وقت بگذارد، من هم میگفتم اشکال ندارد، من هم این راهی که شما میروید را دوست دارم، واقعا به او افتخار میکردم.
همیشه با وضو بود، کار خیرش تعطیل نمیشد، از مادرش شنیدم که میگفت، برای کمک به یک معتاد او را ۱۵ روز به خانه خودشان آورد و تمام هزینههایش را هم تقبل کرد تا ترک کند که ترک هم کرد.
*شلیک نکنید، بیتالمال است
از ادب و مرام محمد هر چه بگویم کم گفتهام، وقتی که میخواستم از خانه بیرون بیایم کفشم را جفت میکرد و جلوی پایم میگذاشت، وقتی میخواستم مانع شوم، میگفت «این کار وظیفه من است»، هر وقت میخواستیم وارد جایی شویم میگفت «اول شما بفرمائید» هر چه اصرار میکردم خودش اول برود «قبول نمیکرد».
من فقط ۶ ماه با محمد زندگی کردم اما علاقهاش به شهادت در رفتارش مشهود بود، از دعاها و گریههایی که میکرد تا وقتی که استخدام آموزش و پرورش شده بود اما با ناراحتی میگفت «این کار برای من خیلی راحتی دارد، دوست دارم کاری انجام دهم که فعالیتش زیاد باشد».
از پنجشنبه بعد از ظهر تا جمعه همیشه لباس مشکی میپوشید علت را که جویا شدم، گفت «برای دوستان شهیدم میپوشم». نسبت به بیت المال حساس بود، یکی از همرزمانش تعریف میکرد زمانی که چند نفر در مقر برای سرگرمی سیبلهایی را در بیابان گذاشته بودند و به سمت آن شلیک میکردند شهید نسبت به این موضوع تذکر میدهد و میگوید «تیرها را بیخود شلیک نکنید، بیتالمال است» وقتی این افراد اهمیتی نمیدهند خودش جلوی سیبل قرار میگیرد و مانع از ادامه شلیک میشود.
راستش بعد از شهادت محمد هیچ وقت حس نکردم که ندارمش، احساس میکنم حسابی هوایمان را دارد، اگر مشکلی پیش میآمد و یا ناراحت میشدم شب به خوابم میآمد و میگفت «نترس، نگران نباش، تو خدا را داری» دلگرمی شهید تحمل سختیها را برایم آسان کرده و میکند.
*«چه توصیهای به من داری؟» فقط خدا!
آخرین باری که راهی جبهه بود، به او گفتم «چه توصیهای به من داری؟» گفت «هر کاری میخواهی انجام بدهی فقط بگو خدا» شعارش این بود، روی دیوار خانهشان هم با خط درشت نوشته بود «فقط خدا».
محمد یک دستمال مخصوص اشک داشت که روی آن نوشته شده بود «شهید قلب تاریخ است»، هیچ وقت آن را از خودش جدا نمیکرد اما در آخرین اعزامش به منطقه چون میدانست دیگر برنمیگردد آن را به من داد، دستمال را نگه داشتهام که اگر روزی برگشت طبق وصیتنامهای که داشت داخل قبرش بگذارم.
ابوالفضل، پسر شهید موبر هم راجع به پدر شهیدش میگوید؛ وقتی خاطرات دیگران در مورد پدرم را میشنوم احساس غرور میکنم به خاطر مردی که طی ۲۵ سال زندگیاش با مردم رفتار خوب و مردانهای داشته، او خودش را وقف رسیدگی به فقرا کرده بود و بخشی از درآمدش را برای آنها هزینه میکرد، اتفاقی که نامی نیک از او به یادگار گذاشت برای همیشه.