جهان بر بد‌ اندیش تنگ آوریم!

      
یک شب پدر، بعد از نماز مغرب و عشا، به خانه آمدند. دیدم خیلی خسته اند. یکی از آن سردرد های شدید هم سراغشان آمده بود. بعد از کمی صحبت و خوردن شامی مختصر، رو به من کردند و گفتند: «مهدی جان، من می روم استراحت کنم. اگر تلفن همراهم زنگ خورد، بیدارم کن».
کد خبر: ۸۱۸۳
۱۵ فروردين ۱۴۰۱ | ۱۴:۱۰

به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از جهان نیوز، پدر به خانواده های شهدا، به خصوص فرزندان شهدا، علاقه و محبتی خاص داشتند. احترامی که برای این قشر از جامعه قایل بودند وصف ناپذیر است. امکان نداشت از مشکل یکی از فرزندان شهدا با خبر شوند و پیش از حل و فصل مشکل آرام و قرار بگیرند.

یک شب پدر، بعد از نماز مغرب و عشا، به خانه آمدند. دیدم خیلی خسته اند. یکی از آن سردرد های شدید هم سراغشان آمده بود. بعد از کمی صحبت و خوردن شامی مختصر، رو به من کردند و گفتند: «مهدی جان، من می روم استراحت کنم. اگر تلفن همراهم زنگ خورد، بیدارم کن». گفتم:«بابا شما بخوابید. اگر زنگ زد، من می گویم بعد تماس بگیرند.» گفتند: «نه بابا جان! قرار است یکی از فرزندان شهدا زنگ بزند. باید با او حرف بزنم.» این جمله را گفتند و رفتند به یکی از اتاق ها و سریع خوابشان برد.

دو ساعتی گذشت. دیروقت بود که ناگاه زنگ تلفن همراه پدر به صدا در آمد. از یک طرف پدر به خواب عمیقی رفته بودند و دلم نی آمد ایشان را بلند کنم و از طرفی تماس خیلی دیر گرفته شده بود. بنابراین، از آن فرزند شهید خواستم روز بعد با پدر تماس بگیرد.

هنگام اذان صبح که بیدار شدم، پدر داشتند نماز می خواندند. آماده‌ی وضو گرفتن شدم که ایشان گفتند: «آقا مهدی، دیشب کسی با من تماس نگرفت؟»

من هم ماوقع را برای ایشان گفتم. پدر خیلی عصبانی شدند. تا آن زمان آن طور با من رفتار نکرده بودند. گفتند: «پس چرا من را بیدار نکردی؟ ما مدیون خانواده شهدا هستیم. ما وامدار فرزندان شهدا هستیم. آن ها حق بر گردن ما دارند. آن ها ولی نعمت ما هستند...»

آن خاطره در ذهنم نقش بست و همیشه در برابر خانواده‌های شهدا مراقبم به بهترین شکل رعایت حال آن ها را بکنم.

خاطره‌ای از «مهدی همدانی »
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی

نظرات بینندگان
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب‌سایت منتشر خواهد شد
* متن پیام:
نام و نام خانوادگی:
ایمیل: