رسانه تحلیلی تصویری بهمن: محمدجواد غلامرضاکاشی، دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی و از اساتید برجسته اصلاح طلب است . او اخیرا در یادداشتی با عنوان «اصلاح دین و احیای امر والا» تلاش کرده ضمن به چالش کشیدن جمهوری اسلامی تحلیلی انتقادی از وضعیت اصلاح طلبان ارائه کرده و راهکار خود را پیشنهاد کند . از جمله ویژگی های این استاد اندیشه سیاسی دانشگاه واقعگرایی او در تحلیل وضعیت است. خواندن این متن به مخاطبین گرامی توصیه می شود:
ما به صدها صدا تبدیل شدهایم. یکیمان اسلام گراست، دیگری سوسیالیست است، یکی از آزادی و لیبرالیسم دفاع میکند دیگری مدافع جریان چپ است. تازهگی ها صداهای تازهای هم شنیده میشود. یکی از سلطنت پهلوی دفاع میکند دیگری از سلطنت قاجارها. ما با صدها صدا به هم میتازیم. در این میدان تاخت و تاز که بیشتر در فضاهای مجازی به ویژه توییتر و اینستاگرام جریان دارد، سلبریتیها ساخته میشوند. فالورها فراوان و فراوانتر میشوند. کالای شهرت و نام خرید و فروش میشوند و دست مایه کاسبیهای فراوان. اما آبی از آب واقعیت انگار تکان نمیخورد. مردم گرسنهاند. بی پناهند. هیچ کس دست آنها را نمیگیرد. چیزی هست که همه صداها در آن شریکاند و آن بی ارتباطیشان با تن واقعیت تلخ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ماست. دقیقا به واسطه همین بی رابطهگی است که همه به بیماری سخت ابتذال دچارند. ویروس ابتذال همه را بیمار کرده است. مثل یک ایپدمی خطرناک جان هستی تاریخی و فرهنگی مان را گرفته است. کجاست دستی از والایی که از این چاله بی معنا نجاتمان بخشد. داستان از سه دهه پیش آغاز شد.
فعالان و نظرورزان جنبش اصلاحات، رادیکال نبودند. میخواستند در چهارچوب جمهوری اسلامی اصلاحاتی را به پیش ببرند و قواعدی را در دستگاه نظام سیاسی دگرگون کنند. اما دستگاه ایدئولوژیکشان رادیکالترین دستگاه ستیزنده با بنیادهای نظام مستقر بود. صورت نگاتیو شده جمهوری اسلامی بودند. هر چه در نظام سیاه بود در دستگاه مفهومی جنبش اصلاحات سفید بود. به همین واسطه هم بود که افق دیگری پیش روی نسل جدید میافکند. در عمل هیچ اتفاق مهمی قرار نبود روی بنماید اما در آئینه دستگاه ایدئولوژیک شان که مینگریستی سخن از یک دنیای تماماً متفاوت بود. قوتش را از تقابل با دستگاه نظام میگرفت: اگر او می گفت دین، اینها میگفتند سکولاریم؛ اگر آنها میگفتتند عدالت این ها میگفتند آزادی؛ اگر آنها میگفتند استکبار ستیزی اینها میگفتند گفتگو و آشتی با جهان. اگر آنها میگفتند جامعهی متعهد اینها میگفتند حقوق فردی. تقابل تاثیرگذاری بود. اگر «بود» اصلاح طلبان نقش آفرینیشان در عرصه سیاست بود و «نمود»شان ظهور در کلمات و ایدهها، بود و نمود با هم نمیساخت. بودشان اصلاح طلبانه بود اما نمودشان از این فراتر میرفت. به کجا ختم میشد خدا میداند. بزرگان اصلاح طلب از درون نظام برآمده بودند، اما معلوم نبود چرا همه نیروهای سیاسی از آنان متاثر شده بودند. از سلطنت طلبها تا چپهای خارج از کشور. همه نیروهای داخلی و خارجی هویت و سرشت ایدئولوژیکشان به قبل و بعد این ماجرا تقسیم میشود.
نمیخواهم این همه به اصلاح طلبان محوریت بدهم. نقطه عزیمت حقیقی ماجرا فروپاشی بلوک کمونیستی و جهانی شدن موج لیبرالیسم و نولیبرالیسم بود. همه نیروهای سیاسی در سطح جهان از آن تاثیر پذیرفته بودند. اما اصلاح طلبان این مزیت را داشتند که در میدان واقعی قدرت، نیروی موثری از آوردههای این موج جهانی بسازند. آن را به یک عامل اثرگذار و عینی در صحنه سیاسی ایران بدل کنند. نیروهای سیاسی دیگر هم از موج جهانی پس از فروپاشی دیوار برلین تاثیر پذیرفتند اما تحولاتی که در ایران به هدایت اصلاح طلبان جریان داشت، شوری در آنان برانگیخت که گویا آنچه در بسیاری از نقاط جهان جاری است، اینجا هم جریان خواهد یافت.
آنچه در دوم خرداد روی داد، گشایشهایی پدید آورد اما همه ما را در یک تله هم گرفتار کرد. همه به این تله افتادند. همه رژیم حقیقت خود را از دست دادند. میدان مملو از نیروهای سیاسی فاقد رژیم حقیقت بود. رژیم حقیقت چیست؟ مقصود جانبداری از غایات خیر در عرصه سیاست بود. غایاتی که به یک ساماندهی اخلاقی و هنجاری نظر دارد. از چیزی دفاع میکند که ارزش ایستادگی و فداکاری دارد. از دهان همه دمکراسی بیرون میآمد و معنای دمکراسی هم رها کردن مردم به حال خود و عدم مداخله در امور دیگران بود. مقصود تبعیت تام از خواست اکثریت مردم بود و دست برداشتن از هر آنچه به مثابه ارزش و آرمان مرجعیتی بیرون از تمایلات و خواست عمومی داشت.
پیامی که اصلاح طلبان ساختند قدرتمند بود. به طوری که هنوز هم میتوان گفت وجهی هژمونیک دارد. اصلاح طلبان در میدان عمل سیاسی قدرت بازیگری شان را از دست دادهاند اما حاصل ایدئولوژیشان هنوز قدرتمند است. حاصل روبرو شدن با جامعهای است که قدرت هیچ رژیم حقیقتی آنها را بسیج نمیکند. اگر انتخابات اخیر ریاست جمهوری را نشانهای از اقلیت و اکثریت جامعه ایران بدانیم، اکثریتی شکل گرفته است که میتواند اکثریت بودگیاش را در انتخابات نشان دهد، اما هیچ زور و قدرتی برای دگرگونی امور به وفق مراد خویش ندارد. نظام مستقر حتی اگر رژیم اقلیت باشد، رژیم حقیقتی دارد که به واسطه آن انسجام خودش را حفظ میکند. قادر است ضمن ناکارآمدی بحرانهای گوناگون را پشت سر بگذارد.
ترجمان دیگر رژیم حقیقت، جهان مشترک است. جهان مشترک منظومه باورها و ارزشها و مناسک و آرمانها و مطالباتی است که مولد گروه همبستهی اجتماعی باشد. به آنها فعلیت سیاسی بدهد. در ساخت جهانهای مشترک ایدئولوگها نقش دارند، اما بستر اصلی جهانهای مشترک مواریث اجتماعی و تاریخی است. نظام مستقر به واسطه آن که با این بسترها نسبت دارد، پای در زمین دارد حتی اگر سرش به رویاهای بی بنیاد باشد و دشواریها و واقعیتهای سخت جامعه امروزی را نبیند.
جمهوری اسلامی برای یک اقلیت معنا میسازد ولی ما با سکولاریسم برای اکثریت معنا نمیسازیم. فقط طرد و نفی یک وضع را منعکس میکنیم. به وضعیتی اشاره میکنیم که از هر رژیم حقیقتی تهی است. در سیاست آنچه که قدرت ایجاد میکند جهان مشترک است. در فقدان جهان مشترک مهم نیست مردم چند نفرند صد نفر یا صدها میلیون نفر، در هر حال فرد باقی میمانند. سیاست جز به وساطت جهان مشترک آغاز نمیشود. آن تلهای که در آن افتادهایم همین است. ما مرتب خودمان را میجویم و خرد میکنیم. نظام جمهوری اسلامی به خاطر بحران و ناکارآمدیهایش ریزش دارد ولی رویش هم دارد. از دل این افق نیهیلیستی و بی معنایی که ما داریم، سوژهها میآیند اما برمیگردند. به عنوان کسی که با نسل جوان دانشجو سر و کار دارم شاهد این برگشتها هستم. ما که سفرهای پهن نمیکنیم. یک فضای معلق میسازیم، روضه میخوانیم اما سفره غذایی پهن نمیکنیم. روضههامان را میشنوند و میروند.
ما فراموش میکنیم که دولت دینی مستقر، با همه شورشهای مردمی، به هزار شکل پیدا و پنهان به جامعه متصل است. نخهایی از اتصال آن پاره میشود اما با واسطه هزاران نخ دیگر همچنان متصل است. ما هیچ نقطه اتصالی نداریم. متنی را در باره دولتهای قرون وسطایی میخواندم که نشان میداد علیرغم شکلگیری شورشهای مردمی زیاد علیه این دولتها و در برابر آنها، دولتها شبیه گالیور بودند. آدمهای کوچک او را با هزاران بخیه به زمین چسبانده بودند، نخها هم شل بود. هیکل بزرگ گالیور هر وقت میخواست برخیزد تعدادی از نخها پاره میشدند اما این نخها اینقدر زیاد بودند که گالیور را نگه میداشتند. به گمان من دولت جمهوری اسلامی هم همین طور است. بندهایش با جامعه فراوان است حتی اگر پایگاهش اقلی است. خیلی بیشتر از آنچه که ما خیال می کنیم.
در ایران هیچ دستگاه فکریای به جز دین و ملیت نمیتواند جهان مشترک خلق بکند. تنها رقیب دین ملیت است. البته دین هنوز هم که هنوز است قدرتی بزرگتر از ملیت دارد. تجربه چهار دهه گذشته بر جامعه ایران تاثیرات فراوان داشته است. تردیدی نیست که دیگر نمیتوان از ناحیه دین یک جهان مشترک عام و معتبر برای همه ایرانیان ساخت. اما با قوت میتوان گفت جهان مشترک رقیب هم اگر بخواهد شکل بگیرند، باید نسبت خود را با دین روشن کند. ملیت بیگانه و ستیزنده با دین، راه به جایی نمیبرد. باید ادب بگذارد و به شرط ادب، حجره خود را بنا کند.
ما باید به پروژه احیای دینی که شریعتی سردمدارش بود بازگردیم. چگونه؟ اگر بپذیریم و باورکنیم که پروژه احیای دینی پروژه مرکزی شریعتی است، او چه کرد؟ به ظاهر او از عدالت و آزادی دفاع کرد. سنت دینی را نقد کرد. به امکان ورود به جهان مدرن از دریچه دین اندیشید. بازگشت به پروژه احیای دینی به معنای تکرار همین کارهاست؟ من احساس میکنم اگر شریعتی را فقط در این چند خط بخوانیم، یعنی دوباره بر گردیم به این موضوع که برای دفاع از آزادی، عدالت و… برویم و سعی کنیم از قرآن و سنت پیامبر تفسیرهایی مدافع عدالت و آزادی و استقلال بسازیم راه به جایی نخواهیم برد. به قول یک لطیف اینها همه ابرهای باران ریخته است. چهل سال است که مصادره شده است. پس از پروژه شریعتی چه میماند؟
این همه را شریعتی انجام داد. اما واقعاً به واسطه همین بود که شریعتی آنهمه قدرت تولید کرد؟ به گمانم کلام و بیان شریعتی یک بعد پنهان دارد که کمتر دیده شده است. محتوای کلام او همینهاست که همه خوانده و شنیدهایم. دفاع از آزادی و عدالت و اسلام و بازگشت به خویش و بازآفرینی شخصیتهای اسلامی. اما چگونه؟
شریعتی وقتی سراغ اسلام میآید درکی فاخر و والا از اسلام میسازد و اسلام واقعا موجود را به مثابه یک نسخهی مبتذل مورد حمله قرار میدهد. دوگانه ابتذال و امر والا راز فهم قدرتی است که شریعتی تولید کرده است. این دوگانه در گفتار شریعتی خیلی قدرتمند است. توان فراوانی دارد که ثابت کند دینداران ما، مدرنیستهای ما، آزاد اندیشهای ما، عدالت خواهان ما، کمونیستهای ما، علیرغم تفاوت هایشان، در یک چیز مشترکند و آن این است که مبتذلاند. این همان چیزی است که سرمایه امروز ما است. ایدئولوژی و سازمان قدرت مستقر همه چیز را مصادره کرده الا والایی را. مرتب ابتذال تولید میکند. در تبلیغات دینیاش، در نحوه ظهورش، در الگوهای عمل سیاسیاش خلق ابتذال میکند. حتی قادر نیست در رژیم تولید ابتذالش نوآوری کند. اما فراموش نکنید اپوزیسیون هم کم ندارد. اعم از نرمها و سختها، براندازان و مصلحان، سلطنت طلبان و لیبرالها و چپها در این ویژگی از نظام مستقر کم ندارند . ابتذال مساله امروز ماست. هر کسی از چیزی دفاع میکند که پیشاپیش مبتذلش کرده است.
آنچه ابتذال را از امر والا متمایز میکند، نحوه برقراری نسبت ما با آن است. دین، اخلاق، دمکراسی، عدالت و یا هر ارزش دیگر مبتذل اند وقتی برای شیره مالیدن بر سر خلق خدا استفاده میشوند. به کار گرفته میشوند تا توهم بزایند. مردم را فریبکارانه گرد خود جمع کنند، از جهالت و غفلت مردم سوء استفاده کنند. هنگامی که این ارزشها به ابتذال کشانده میشوند، فی الواقع مورد تجاوز واقع شدهاند. حقیقتاً دراین چهل سال بنای دین غارت شده است. به همه مواریث دینی تجاوز شده است. این همان کاری است که با میراث ایرانی هم شده است. همان کاری است که با لیبرالیسم و دموکراسی و عدالت و سوسیالیسم و مدرنیسم هم شده است. ما همه پوپولیست شدهایم. همه هم و غم مان، تولید شعار برای جلب توجه مردم است. والایی این همه هنگامی ظهور میکند که حریم مواریث سنتی و مدرن را نگاه داشته باشیم.
آن که روزی روزگاری برای آبروی اسلام، از قدرت کنار کشیده است، دانسته یا نادانسته، خود را فدا کرده است تا آنچه والاست والا بماند. معیار روشنی برای تشخیص وجود ندارد، اما میتوان سرانجام تشخیص داد آنکه در این هیاهوهای بسیار آبرویی برای اسلام، برای ایرانیت، برای عدالت و آزادی فراهم کرده کیست و آنکه این همه را ابزار حل معضل امروزی و اینجایی خود کرده کیست. خیر عام، وفاداری توام با خشیت و احترام به ارزشهای سنت یا مدرن، دفاع از ارزشی بدون توجه به اقبال و هورای عوام مردم، امکان ظهور والایی را فراهم میکند. آنکه مبتذل است و ابتذال میزاید، همه عالم و آدم را در سایه و حاشیه خود میجوید. والایی چشمها را به سمت بالا راهنمایی میکند تا آنچه والاست، آنچه زایا و معنابخش است، آنچه دیرین است، بوده و خواهد بود، کدام است. ابتذال همه چیز را به زمین اینجا و اکنون حقیر یک میدان قدرت خاص میکشاند تا کارش را پیش ببرد. حتی اگر حاصل لگدمال کردن ارزشهای والای انسانی باشد.
اگر بخواهم جانشینی دینی برای امر والا اختیار کنم مفهوم رستگاری است. مفهوم رستگاری(فلاح) یک ریشه دینی دارد و ناظر است بر امکان انقطاع از همه کنشها و واکنشهای این جهانی. رستگاری یک جور امکان فاصله گزینی است از همه فعل و انفعالاتی که در این دنیا جریان دارد. با هر نامی او را بخوانیم: از مال اندوزی و شهرت گزینی و ثروت بگیر تا مبارزه برای مردم و استقرار عدل و… اینها در این عالم نامهای خوب و بدی دارند اما من فکر میکنم رستگاری به این معناست که ضمن درگیری در جهان بتوانیم فاصله خود را به مدد یک امر والا حفظ کنیم. همه چیز در این جهان این استعداد را دارد که تو را در سازوکارهای این جهانی منحل کند. این همان ابتذال است. خواست رستگاری یعنی در عین اینکه در این امور درگیر هستی بتوانی فاصلهات را با این امور حفظ کنی. البته تا وقتی در این جهانی این فاصلهگیری به طور تام ممکن نیست. امام علی تنها وقتی گفت که رستگار شده که شمشیر بر سرش کوبیده شد. شاید به این معناست که آدم فقط با مرگ میتواند از این فعل و انفعالات فاصله واقعی بگیرد. حال ما میتوانیم یک نگاه شوپنهاوری به امورات این جهان داشته باشیم و مشروعیت زدایی تام از این جهان کنیم و از همه چیز کنارهگیری کنیم اما من خیال میکنم که دین مهمترین نهاد بشری است که در صورت راستین خود این قابلیت را دارد که ضمن اینکه در این جهان زیست میکنیم قادر باشیم از زندگی و تعاملاتی که در زندگی جریان دارد فاصله را حفظ کنیم.
شبه مدرنیته ایرانی، مدرنیته فرانسوی و آلمانی و آمریکایی نبود. سازماندهی سنتی جامعه ایرانی را از هم گسیخت بی آنکه بتواند مشابه با خاستگاه اروپاییاش سامانی تازه بنا کند. بنابراین همه چیز را از فرم انداخته کرد. ابتذال بیشتر واقعیت جامعه ایرانی را توضیح میداد تا نامهای دیگری مثل توسعه، عقلانیت، قانون و دمکراسی. به واسطه همین بی سامانی و ابتذال روزمره هم بود که دین دوباره احیا شد و اعتباری تازه یافت. حتی دین در حوزه زندگی روزمره نیز به همین واسطه قوت و قدرتی تازه پیدا کرد.
عامل اول استحصال بی رویه از ذخائر دین برای التیام بخشی به زخمهای دستگاه سیاسی بود. متولیان هر کجا که کاستی و کمی و کسری وجود دارد، و احتمال اعتراض و خشم مردم هست، اولین کاری که از دستشان بر میآید، رجوع به دین است و آرام کردن مردم با خواندن آیات و روایات. یک روز به امام حسین رجوع کردن برای توجیه تداوم جنگ و فردای آن روز رجوع کردن به امام حسن برای توجیه صلح، حاصلی جز بی معنا کردن این نظام معانی را ندارد. مردم کم کم اصل ماجرا را مورد تردید قرار دادند.
اما عامل دوم همه چیز را به دمکراسی ختم کردن بود. دموکراسیای که بنیادش دموکراسی لیبرال بود بنایش بر انکار امر والا بود. محوریت پیدا کردن هر آنچه مردم میگویند و میخواهند، به تدریج زوال همه چیز منجمله زوال خود دمکراسی را به همراه خواهد آورد. این واقعیتی است که دمکراسیهای امروز جهان در آمریکا و اروپا هم درگیر آن هستند. جهت گیری همه آن کسانی که بعد ازانقلاب پروژه احیای دینی را پیش بردند راه گشودن به سمت دموکراسی بود. هر چیزی که صدای دیگر است، هرچیزی که مرجعیت نه اینجایی دارد و برای دموکراسی ممنوعیت ایجاد میکند طرد شد. این دو فرآیند به نظر من فرآیندهایی بودند که مقوله امر والا را یا خواست رستگاری را بلاموضوع کردند. بلاموضوع کردن خواست امر والا یا رستگاری به عنوان اصلی ترین کارکردی که دین می تواند احراز کند را از او گرفته شد.
احیای امر والا، بسترهای متعدد و گوناگون دارد. فیلسوفان و هنرمندان و دانش پژوهان و پژوهشگران هر کدام میتوانند سهمی در این زمینه بازی کنند. اما در این میان، نباید از ذخائر دین غافل ماند. دینی که به جای تولید فرصتهای سلطه، به رهایی و رستگاری مردمان میاندیشد. جهان مشترکی که بتواند نقش یک رژیم حقیقت معطوف به خیر عام ایجاد کند، مساله روزگار ماست و دین در این زمینه راهگشاییهای فراوان دارد. اما مشروط به آنکه از دام دین حکومتی شده و نیهلیسمی که دمکراسی نولیبرال برای ما گشوده خلاص شویم.
انتهای پیام