به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از مهر، شخصیتهای متفاوتی در جایگاههای متفاوت با حاج قاسم مراوده داشتهاند. یکی از این شخصیتها علی اکبر پورتوسلی مدیر تشریفات ستاد بازسازی عتبات عالیات است که از زمان دفاع مقدس همرزم حاج قاسم بوده و سپس وارد نیروی هوایی سپاه پاسداران شده و در آنجا تشریفات شهید حسن مقدم و شهید احمد کاظمی را بر عهده میگیرد. سپس وارد نیروی قدس شده و به مدت دو سال مدیر تشریفات حاج قاسم میشود و تمامی مهمانان خارجی و جلسات محرمانه حاج قاسم را میزبانی میکند. آنچه در ادامه میخوانید بخش نخست گفتگوی ما با علیاکبر پورتوسلی است.
* از چه سالی وارد سپاه شدید؟
من مهر سال ۱۳۵۹ حدود ۴۰ سال پیش به خاطر کمک به مناطق محروم و بازسازی به جهاد سازندگی رفتم. با این دیدگاه از اصفهان به سمت ستاد منطقه ۶ سپاه کرمان هجرت کردم چون اوایل انقلاب، سپاه پاسداران منطقه بندی بود و منطقه ۶ شامل کرمان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان میشد. فرمانده ما «حاج آقا اشجع» که هم اکنون در ستاد کل نیروهای مسلح و دانشگاه صنعتی شریف مسئولیت دارند، بودند. قرار و نیتمان نبود پاسدار شویم.
*متولد چه سالی هستید؟ ورودتان به سپاه پاسداران به چه نحوی بود؟
متولد ۱۳۳۶ هستم. وقتی رفتیم برای آنکه روند اداری درست باشد و یا حقالزحمهای به ما بدهند که آن زمان بسیار ناچیز بود که ماهی ۲ هزار تومان بود و آن را هم حتی یک عدهای نمیگرفتند، به خاطر این دو هزار تومان پرونده کارگزینی برای ما درست کردند و اسم ما در سپاه ثبت شد، خودمان هم تا ۴، ۵ ماه نمیدانستیم پاسدار شدهایم. ۶، ۷ نفر بودیم که با حاج آقا اشجع کار میکردیم حدود ۱۵ روز از آمدنم به کرمان گذشته بود که مأموریت دادند که باید به کهنوج جنوب جیرفت بروم. آن زمان خیلی محروم بود. صبح که دنبال حمام بودم گفتند حمامی نیست و هر کسی با موتور آب خودش را آب میکشد و پاک میکند. زمانی که رفتم کنار موتور آب دیدم خانمهای زیادی لباس و ظرف میشویند و خجالت کشیدم آنجا حمام کنم.
* از کجا با حاج قاسم آشنا شدید؟
وقتی به کهنوج رفتم، آنجا شروع به فعالیت برای ساختن ساختمان سپاه پاسداران کردیم. گرچه آنجا ساختمان نداشتیم ولی سپاه کهنوج به دلیل منطقه ناامن و حضور اشرار وجود داشت. دیگر نمیشد شرایط قبل حاکم باشد؛ جمهوری اسلامی آمده، امام خمینی آمده، بعد هنوز یک کسی بگوید من خان هستم! و یا برنج و گندم و وسایل روستا را جمع کنند و ببرد؟ این دیگر شدنی نبود، برای همین امور سپاه در این امور باید تقویت میشد.مدرسه آنجا محل اسکان سپاه شد.
حجت الاسلام رضوانی فر فرمانده سپاه آن زمان بود، آنجا استقرار و ساختمان سازی برای سپاه را شروع کردیم و مأموریت گرفتم که به میناب بروم. همین کاری که در کهنوج انجام دادم در میناب، بندر لنگه، بندر خمیر، جیرفت انجام دادم. یک سال بعد هم مدیر داخلی ستاد منطقه ۶ شدم و با حاج قاسم در ستاد منطقه ۶ آشنا شدیم. یک روز حاج قاسم آمد و کالکی به دیوار نصب کرد و درباره تیپ ثارالله در عملیات طریقالقدس که به چه شکل عمل کردند و چطور از پل و رودخانه گذشتند را روی کالک کشید و برای بچههای ستاد منطقه ۶ عملیات را توضیح میداد. حاج قاسم را از آنجا شناختیم.
*یعنی حاج قاسم فرمانده شما بودند؟
نه فرمانده ما حاج آقا اشجع بودند. ستاد منطقه ۶ شامل سه استان بود کرمان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان. حاج آقا اشجع از حاج قاسم دعوت کرده بودند به ستاد منطقه ۶ بیایند و برای بچهها که ۷۰، ۸۰ نفر بودیم عملیات را توضیح دهند. حاج قاسم فرمانده تیپ بود و هنوز لشکر ثارالله نشده بود. فرمانده تیپ هم با بچههای کرمان بود ولی چرا باید با ما و ستاد منطقه سنخیت میداشت، چون تیپ ابتدا برای کرمان بود ولی باید گسترش پیدا میکرد و برای کل منطقه میشد که منظور همان سه استانی است که گفتم. بنابراین آن زمان تیپ کم کم لشکر شد که فقط نگویند اختصاص به شهر کرمان دارد بلکه برای سطح منطقه که شامل سه استان میشود، قرار است فعالیت کند. به مرور بچههای سیستان و بلوچستان و هرمزگان هم به سمت تیپ ثارالله آمد که بعداً لشکر ثارالله شد. استارت کار حاج قاسم از تیپ ثارالله در عملیات طریقالقدس یا عملیات بستان یا عملیات سوسنگرد بود.
یک روز حاج قاسم آمد و کالکی به دیوار نصب کرد و درباره تیپ ثارالله در عملیات طریقالقدس که به چه شکل عمل کردند و چطور از پل و رودخانه گذشتند را روی کالک کشید و برای بچههای ستاد منطقه ۶ عملیات را توضیح میداد
در سال ۱۳۶۱ به خود گفتم حالا که باید از شهر خودمان دور باشیم و از اصفهان هجرت کردهایم، از ستاد منطقه ۶ کرمان به جبهه برویم. برای همین سال ۱۳۶۱ از ستاد منطقه با چه فشاری توانستیم رضایت بگیریم و مسئولین قبول کردند که به جبهه بروم ولی یک شرط گذاشتند و گفتند هر وقت عملیات است به لشکر برو و هر وقت خبری نیست کارهای ستاد را انجام بدهید. قبول کردم و سال ۶۱ تمام عملیاتهای لشکر ۴۱ را حضور داشتم و به حاج قاسم وصل شدم. آنقدر ایشان را دوست داشتم که خدا میداند. درست است که برخورد محکمی داشت و مقداری خشن صحبت میکرد ولی به دل ما چسبید و دلمان نمیخواست که از حاج قاسم دور شویم. در عملیات والفجر مقدماتی به حاج قاسم سلیمانی وصل شدیم و رفیق و دوست شدیم بعد از عملیات گفتم حاج آقا میروم و هر وقت گفتید میآیم. گفت: «قول میدهی؟» گفتم: «بله.». زمانی هم که آمدم حاج قاسم ما را پیش حاج حمید عسگری گذاشت که آن زمان رئیس تدارکات لشکر ۴۱ ثارالله بود. وقتی در زمان عملیات مقدماتی والفجر در منطقه زلیجان دیگر تیپ، لشکر ثارالله شده بود، به لشکر آمدم. ۳، ۴ سال هم در لشکر و هم ستاد منطقه ۶ بودم ولی اکثراً در لشکر فعالیت میکردم.
بعد از اینکه سال ۶۵ تمام شد به نیروی هوایی سپاه رفتم و مسئول لجستیک یکی از پایگاههای هوایی نیروی هوایی سپاه شدم با شهید حاج حسن طهرانی مقدم پدر موشکی ایران و با شهید حاج احمد کاظمی و با آقای رفان آشنا شدم. اگر بخواهم با فرماندهان نیروهای هوایی سپاه که آشنا شدم را به ترتیب نام ببرم اول آقای رفان بودند، حاج حسین دهقان و محمد جلالی، که ایشان ارتشی بودند و انتقال پیدا کردند و فرمانده نیروی هوایی شدند. با آنها کار میکردم چون مسئول تشریفات در نیروی هوایی سپاه بودم. بعد از آقای جلالی، محمدباقر قالیباف، حاج احمد کاظمی، علی زاهدی، سردار حسین سلامی و اخیراً امیر حاجی زاده اینها فرماندهان نیرو بودند. تا سال ۱۳۹۰ در نیروی هوایی سپاه بودم ولی ارتباطم با حاج قاسم به هیچ وجه قطع نمیشد.
*چطور این ارتباط قطع نمیشد؟
برای اینکه دوستشان داشتم و ایشان هم من را دوست داشت. هر جایی ایشان را میدیدم همدیگر را در آغوش میگرفتیم.
*پس ارتباطتان بیشتر دوستانه بود تا کاری؟
بله دوستانه بود. سال ۱۳۶۵ از جبهه بیرون آمدم. دو عملیات را در کنار لشکر ثارالله نبودم و در نیروی هوایی سپاه فعالیت میکردم. در کربلای ۴ و کربلای ۵ در نیروی هوایی سپاه مشغول بودم. اما در عملیات مرصاد به من اطلاع رسانی کردند و سریع خودم را به لشکر ثارالله رساندم. ارتباطم را به هیچ وجه با لشکر و حاج قاسم قطع نکردم ولی زیر نظر نیروی هوایی سپاه مشغول بودم. بعداً با حاج حسن مقدم و حاج احمد کاظمی در یگان موشکی سپاه که در زمان رفان استارت زده شده بود، همکاری کردم.
سه پروژه مهم در نیروی هوایی سپاه درست شد؛ یکی بحثهای پروازی بود و دیگر پدافندی و موشکی. استارت آنها از آن زمان زده شد و آقای رفیق دوست مقداری موشک از لیبی و از کره شمالی خرید و روی موشکها مهندسی معکوس انجام دادند و خرده خرده یگان موشکی ایران از «اسکاد بی» و «اسکاد سی» تبدیل به موشکهای دوربرد شد و توانستیم اولین هدفمان در بغداد را به عنوان بانک رافدین عراق بزنیم که آن شعار معروفی که در دزفول میگفتند: «موشک جواب موشک» محقق بشود بالاخره ما به این مرحله رسیدیم و توانستیم موشک جواب موشک را عملیاتی کنیم. اگر بخواهم درباره موشک صحبت کنم باید بگویم بعد از اینکه مهندسی معکوس روی موشکها انجام دادیم.
یک منطقهای را که میخواهیم پدافندی کنیم باید سه سطح موشکی وجود داشته باشد.
ما در موشک سطح بالا، سال ۱۳۶۵ یک موشک به نام اچ کیو ۲ داشتیم و با آن، هواپیمای سوخو ۲۵ عراق را بر فراز اصفهان زدیم. عراق باور نمیکرد ما موشکی داشته باشیم که در ارتفاع ۶۰ هزار پا هواپیما را سرنگون کند.
همیشه در جلسات پدافندی بچههای موشکیمان یک گوشه سرشان را پایین میانداختند، یک روز یک نفر به اتاق آمد و گفتند: یک هواپیما در ارتفاع ۶۰ هزار پایی در فراز اصفهان توسط موشک اچ کیو ۲ ساقط شده است. بچههای ما کم کم سرشان را بلند کردند و سری از سرها درآوردند.
حالا چه شد که موشک اسکات بی و اسکات سی به موشک اچ کیو ۲ و به مرور تندر ۶۹، تور ام ۱، قادر، عماد، ذوالجلال، زلزال، دزفول تبدیل شد. بعد شهاب یک، شهاب دو و نهایتاً شهاب ۳ که طول این موشک ۱۶ متر است، اینها نتایج تلاشها و زحمات حاج حسن مقدم و همرزمانش است، وقتی شهاب ۳ انجام شد، خرده خرده به موشک عماد دست یافتیم. بعد از موشک عماد چه کسی فکر میکرد به موشک سجیل که بزرگترین موشک ایران است دست بیابیم؟ اینها دستاوردهای موشکی ماست.
*شما گفتید که رابطهتان با حاج قاسم بیشتر دوستانه بود تا کاری، شروع دوبارهای که در ارتباطات کاری داشتید مربوط به چه زمانی بود؟
اسفندماه سال ۹۰ به درخواست حاج قاسم دوباره پیش شأن آمدم و مدیر یکی از هتلهای هوافضا بودم، در این هتل پذیرای شخصیت برجستهای بودم که حاج قاسم تشخیص داده بود به این هتل بیایند و من تمام افراد هتل را بیرون کردم. ۱۰ روز به من دستور داده شده بود تا میزبان این شخصیت باشم.
به جز من همه رفتند و برای آن ۱۰ روز بچهها، فراخوانی کردم و همه را مرخصی اجباری فرستادم در این ۱۰ روز که پیش حاج قاسم در جلساتی که برگزار میشد بودیم حاجی گفت: «بیا پیش خودم با شما کار دارم» چون کاملاً همدیگر را میشناختیم. گفتم اشکال ندارد اگر میشود با حاج احمد کاظمی صحبت کنید. گفتند: «باشه.» با حاج احمد که صحبت کردند حاج احمد گفته بودند نه، او در بحث تشریفات و طبقه بندی توجیه شده و نمیتوانیم یک نفر جدید را بیاوریم. برای همین حاج احمد کاظمی موافقت نکردند. حاجی با دو نفر خیلی رفیق بود و دائم با هم بودند. محمدباقر قالیباف و شهید حاج احمد کاظمی، این سه نفر همیشه با هم بودند. خانوادههایشان، رفت و آمدهایشان و شوخیهایشان.
خلاصه، حاج احمد کاظمی مخالفت کرد. یک بار دیگر من را در مراسم ختم «شهید حاج احمد سوداگر» دیدند و از دور اشاره کردند و گفتند: بیا. پیش شأن رفتم و گفتند: «نمیآیی پیش ما؟»، گفتم: «چطور؟» گفت: «آن زمانی که گفتم پیش ما بیا حاج احمد کاظمی مخالفت کرد حالا که ایشان شهید شده است.» این قضیه برای سال ۹۰ بود. گفتم: چشم بفرمائید میآیم، فردا کجا بیایم؟ گفت: نمیخواهد جایی بیایی من یک نامه مینویسم برای آقای حاجی زاده، اگر میخواهی زنگ هم میزنم. گفتم: «نه پیگیری میکنم اگر به مانعی برخوردم از شما میخواهم زنگ بزنید.» از قول شما میگویم سردار سلیمانی گفتهاند که نزد ایشان بروم. به آقای حاجی زاده گفتم و ایشان گفت: چون ایشان گفتهاند موافقت میکنم.
* پس شروع همکاری جدید شما با ایشان از اوایل سال ۹۱ بود؟ چطور وارد فعالیتهای تشریفاتی شدید؟
اسفند ۱۳۹۰ بود، ۵ روز به عید مانده بود که به جمع نیروهای قدس آمدم و بلافاصله یک آدرس به من دادند و گفتند فلان جا برو. حاجی میخواهند شما را ببینند؛ یک مهمانسرایی در تهران بود. حاج قاسم با من صحبت و نسبت به کار توجیه کرد که کارم چیست. من مسئول تمام امور آن مهمانسرا شدم. هر کاری که در آن مهمانسرا بود برعهده من بود. در آن مهمانسرا معمولاً جلسات حاج قاسم برگزار میشد، به هر حال یک کسی را میخواستند که هم به او اعتماد داشته باشند و هم نسبت به کارهای تشریفاتی و پذیرایی و هتلداری و میهمان نوازی و میهمان داری آشنا باشد. من هم ۲۰ سال مدیر هتل بودم و کارم تشریفات و اداره مجالس بود. در آنجا و دو ساختمان دیگر مشغول به کار شدم.
حاج قاسم میدانست با آقای حکیم یا مقتدی صدر، آقای خزعلی و ابومهدی چه طور صحبت کند، به همان صورت صحبت میکرد. طرز صحبت با اینها را میدانست و آنها عاشقش شده بودند. همه با حاج قاسم خوب بودند. نمیدانم چه روشی حاج قاسم بلد بود که همه با او خوب بودند.
یک روز در آن ساختمان از ساعت ۷ تا ۸.۵ سه صبحانه ویژه دادم، صبحانه ویژه را کسانی که کارهای تشریفاتی کردهاند میفهمند یعنی چه! باید همه چیز در آن باشد. ممکن است همه آن را نخورند ولی بالاخره باید صبحانه ویژه باشد و میهمانان هم ویژه بودند. من روزهای اول برای جلسات حاجی چند بار خطا کردم، مثلاً میهمانان طبقه ۴ نباید میهمانان طبقه ۵ را ببینند. که چه کسی در هتل است و چه کسی با حاجی جلسه دارد. وقتی میگویم سه صبحانه ویژه دادم یعنی حاجی با هر سه گروه بود و هیچکدام نمیفهمیدند که او یک جای دیگر صبحانه خورده است. صبحانه کاری بود و با غذا بازی میکرد. ساعت ۵ در صف نان سنگکی بودم. ۲۰ نان میخریدم و اولین نفر ساعت ۵ صبح در صف نان بودم.
*تنها بودید و کسی با شما نبود؟
احساس مسئولیت مثل من نداشتند و من باید از خانه راه میافتادم و در صف نان سنگک میرفتم و با پوششی که باید نان را در آن بگذارم از شب قبل در ماشین گذاشته بودم. به ساختمان میآمدم و بچهها را بیدار میکردم که نماز بخوانند و بعد از نماز، میگفتم نان خریدم. نان را تکه میکردم. باید برای سه طبقه نان میبردم و املت و حلیم درست میکردم. باید برای سه طبقه میدویدم و آسانسور هم سوار نمیشدم. حالا مهمان میآید. مهمان طبقه سه باید به طبقه سوم برود و مهمان طبقه چهارم باید طبقه چهارم برود و ضمناً نباید همدیگر را هم در آسانسور ببینند.
مهمانان خارجی هم داشتید؟
به اختصار میگویم رؤسای تشکلهای مختلف در عراق، شاید همدیگر را در عراق نبینند. اما حاج قاسم همه اینها را میدید و با هرکدام همان طور که باید صحبت میکرد، حاج قاسم میدانست با آقای حکیم یا مقتدی صدر، آقای خزعلی و ابومهدی چه طور صحبت کند، به همان صورت صحبت میکرد. طرز صحبت با اینها را میدانست و آنها عاشقش شده بودند. همه با حاج قاسم خوب بودند. نمیدانم چه روشی حاج قاسم بلد بود که همه با او خوب بودند.
*در مورد تشریفات چه تذکری میدادند؟
میگفتند مهمانان میآیند و فلان فرد باید به این طبقه و فلان مهمان به طبقه دیگر برود.
*نمیدانستید اینها چه کسانی هستند؟
نه نباید میدانستیم. وقتی میآمدند به جلسه میرفتند. حاج قاسم روز قبل از آن یک کلمه میگفت. «آقای حاج اکبر فردا اوت نزنی ها» میگفتم چشم. یعنی اینکه من نسبت به کارم توجیه شوم که اینها نباید همدیگر را ببینند. در پارکینگ نباید همدیگر را ببینند. ساعتهای ورود و خروجشان نباید با هم باشد. صبحانه شأن به هم ارتباطی ندارد و در آسانسور همدیگر را نبینند. حاجی این چیزها را رعایت میکرد. این تنها یک نمونه بود و مثل این بارها داشتم.
*اگر خطایی هم صورت میگرفت توبیخ میکردند؟
تذکری میدادند که مو به تن من سیخ میشد. وقتی میخواستند به من تذکر بدهند تنها صاف میایستادم و فقط میگفتم: «چشم حاج آقا.» توجیه کردن و توضیح دادن را حاج آقا قبول نداشت. چون بارها از این قضیه ضربه خورده بود. کسی نباید توجیه کند. حاجی خیلی باهوش بود. شنیدید میگویند که فلان پسر در درس ریاضی خیلی نخبه است، حاجی در بین نظامیهای ما نابغه و خبره بود و من با چشم میدیدم. خیلی باهوش بود و نمیتوانستیم او را گول بزنیم. حتی در تهیه مواد غذایی بسیار زیرک بود اگر میگفتم امروز بادام خریدم. میگفت: «نخیر. این بادام بو میدهد و برای امروز نیست.» یا در پذیرایی میفهمید که میوه برای قدیم است یا جدید.
*این چیزها برایشان مهم بود؟
خیلی برایشان مهمان مهم بود. برای خودش نه. اینقدر فشار کار ایشان زیاد بود که یادش میرفت میوه بخورد. من باید حواسم میبود. همیشه آب میوه میگرفتم. به بچهها میگفتم که ببرید و جلویش بگذارید. من فقط از دور نگاه میکردم که بچهها چطور پذیرایی میکردند. من هیچ وقت در جلسه پذیرایی نمیرفتم. اما همه چیز را میدیدم. بچهها که پذیرایی میکردند جلوی همه اینها آب، میوه، آب پرتقال، آب هویج، آب سیب و … در یک سینی میگذاشتند. حاجی برمیداشت و جلویش میگذاشت. میدیدم نمیخورد. اینقدر فشار کارش زیاد بود. دوباره به کسی که مسئول پذیرایی بود میگفتم برو و لیوان را بردار و به حاجی بده. گفت من خجالت میکشم. گفتم اگر خجالت میکشی باید از اینجا بروی. خجالت معنی نمیدهد! من به تو دستور میدهم. دوباره فردی که مسئول چیدن پذیرایی بود میرفت لیوان را بر میداشت و به دست حاجی میداد و حاجی میل میکرد. باید به حاجی به زور آب میوه میدادیم. میدیدند که به بهترین شکل پذیرایی میکنیم. آب میوه و… جلویشان چیدهایم و چیزی کم و کسر نبود ولی خود حاج قاسم نمیخورد. فقط صحبت میکرد و چیزی یادداشت میکرد. عربی هم کامل بلد بود و فقط مینوشت. حاجی بسیار کم خواب و کم خوراک بود.
*برای تشریفات مهمانی رسمی دستور خاصی هم داشتند؟
۲-۳ بار که پذیرایی کردیم، سلیقه حاجی دستمان میآمد و تمام میشد. مثلاً نباید پوست گوجه در املت باشد. یک بار به بچهها گفته بود و من هر وقت میخواستم املت بپزم میگفتند باید پوست گوجه را بکنی که حاجی حساس است. حاجی نسبت به مهمان بسیار ریزبین بود. بین نظامیان ما حاجی از نظر نظامیگری، سیاسی گری و رعایت شئونات در بین نظامیان خودمان نخبه و نابغه بود. واقعاً این را در همه کارهایش دیدم. درست است که آدمهای خبره زیاد داریم ولی حاج قاسم واقعاً یک انسان دیگری در این زمینه بود. به نظر بنده حاج قاسم هم صف بود و هم ستاد. در نظامیها صف به کارهای اجرایی و ستاد به جهت سیاستگذاری و استراتژیک میگویند. او هر دو را طی کرد. از زمانی که تیپ و صف بود و زمانی که لشکر شد، صف بود و بعد فرمانده نیرو شد که ستاد است. فرمانده جبهه مقاومت، ستاد است. فرمانده منطقه خاورمیانه که بتواند اسلام و رزمندگان را نه در سطح ایران بلکه در سطح منطقه هدایت کند و کارهای خارقالعاده انجام دهد، ایشان فرمانده جبهههای مقاومت بود.