جهان بر بد‌ اندیش تنگ آوریم!

      
سرهنگ عبدالصمد جعفری یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در طول جنگ تحمیلی از نیرو‌های یگان ادوات بود. مشخصاً او در واحد ۱۰۶ و مینی‌کاتیوشا در لشکر امام حسین (ع) خدمت می‌کرد. خاطره زیر را ایشان در خصوص سردار شهید حاج‌احمد کاظمی فرمانده لشکر ۸ نجف برایمان روایت کرده است.
کد خبر: ۸۱۱۵
۱۴ فروردين ۱۴۰۱ | ۱۴:۳۲

به گزارش رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از روزنامه جوان، سرهنگ عبدالصمد جعفری یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در طول جنگ تحمیلی از نیرو‌های یگان ادوات بود. مشخصاً او در واحد ۱۰۶ و مینی‌کاتیوشا در لشکر امام حسین (ع) خدمت می‌کرد. خاطره زیر را ایشان در خصوص سردار شهید حاج‌احمد کاظمی فرمانده لشکر ۸ نجف برایمان روایت کرده است.

عملیات بدر
اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر دستم ترکش خورد. زخمم آنقدر‌ها کاری نبود، اما برای پانسمان باید به عقب برمی‌گشتم. بچه‌ها از من خواستند با آمبولانس به بهداری بروم، اما، چون توان راه رفتن داشتم گفتم آمبولانس بماند برای مجروحانی که حال وخیمی دارند و من با ماشین‌های عبوری هم می‌توانم خودم را به بهداری برسانم. با چند تا از بچه‌ها که زخم‌شا‌ن سطحی بود، تکه تکه با ماشین و موتور تا سر سه‌راهی پشت منطقه درگیری آمدیم. از قضا چند نفر از بچه‌های مجروح لشکر نجف هم آمدند و آنجا همدیگر را دیدیم. نشسته بودیم سر جاده تا ماشین‌های عبوری که جای خالی داشتند ما را به عقب برگردانند.


حاجی آمد
در همین زمان حاج احمد کاظمی با یک جیپ از راه رسید. ایشان تا بچه‌های لشکر خودش (لشکر نجف) را دید، آن‌ها را شناخت و از ماشین پیاده شد. مجروحان نجف بلند شدند و گفتند که بچه‌های گردان فلان یا گروهان فلان هستند. من خیلی تعجب کردم که حاج احمد به عنوان فرمانده لشکر حتی رزمنده‌های گردان را می‌شناسد. ایشان یک به یک با بچه‌ها خوش و بش کرد تا رسید به من. در آن تاریکی چهره‌مان خوب مشخص نبود، اما ایشان گفت به نظرم شما از بچه‌های لشکر ما نیستید! گفتم نه من عبدالصمد جعفری از رزمنده‌های لشکر ۱۴ هستم. بعد پرسید مجروحیت‌تان چیست؟ گفتم دستم ترکش خورده است. دستم را گرفت و صلواتی فرستاد و گفت ان‌شاءالله خوب می‌شود. بعد گفت اگر نیاز است این جیپ را بردارید و با آن به بهداری بروید. من پیاده به خط می‌روم، فقط یکجوری جیپ را به من برسانید. ما اصرار کردیم که شما به عنوان فرمانده لشکر به ماشین بیشتر نیاز دارید و بروید به کارتان برسید. ایشان هم وقتی اصرار ما را دید، رفت و ما هم با وسیله دیگری خودمان را به بهداری رساندیم.


فقط یک دقیقه
آن شب کل توقف حاج احمد و خوش و بش ایشان با ما پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. با من که شاید در حد یک دقیقه حرف زد و همان چند جمله‌ای را که عرض کردم بین ما رد و بدل شد. گذشت تا اینکه در اواخر دهه ۷۰ (۱۵ یا ۱۶ سال بعد) حاج احمد برای یک مقطع کوتاهی فرمانده لشکر امام حسین (ع) شد. ایشان برای بازدید به تیپ یک آمد. من هم با درجه سرگردی نیروی این تیپ بودم. افسر‌های ارشد جلوی در ساختمان تیپ به خط شدند تا به فرمانده لشکر خوشامد بگویند. ایشان آمد و با ما مصافحه کرد. کوتاه با بچه‌ها حرف می‌زد و رد می‌شد. به من که رسید تا احوالپرسی کردیم، اسمم را روی اتیکت لباسم دید. یک مکثی کرد و گفت چطورید آقای عبدالصمد جعفری؟ دستتان چطور است؟ تعجب کردم. گفتم دستم طوری نشده است. گفت بار قبل که شما را دیدم دستتان مجروح بود. سال ۶۳ در عملیات بدر شب شما را کنار یک جاده دیدم. همینطور که ایشان تعریف می‌کرد من خاطرات آن شب را به یاد می‌آوردم. واقعاً برایم عجیب بود که فقط یک دقیقه من را در تاریکی دیده و یک خوش و بش ساده کرده بود، اما در همان یک دقیقه دیدار نام و تن صدایم را در حافظه‌اش ثبت کرده بود و حالا بعد از سال‌ها دوباره من را شناخته بود.

نظرات بینندگان
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب‌سایت منتشر خواهد شد
* متن پیام:
نام و نام خانوادگی:
ایمیل: