رسانه تحلیلی تصویری بهمن، گروه سیاست - روای رهگذر: ترور در تهران، پیامک کوتاهی که حدود ساعت 17 دریافت کردم. خبری فاقد عناصر خبرنویسی ولی بسیار مهم. از دوستان مطلع پرس وجو کردم خبرهای اولیه حاکی از ترور یکی از فرماندهان میانی سپاه پاسداران بود. در جست وجوی نام شهید بودم. گمانه زنی های اولیه راوی تعدد نام ها با القاب نظامی در کنار اسامی مستعار بود. گویا شهید گمنام تر از سربازان دیگرِ نظام بودند.
آدرس اولیه محل ترور را دریافت کردم، نزدیک ترین مسیر به خیابان مجاهدین اسلام خط 2- ایستگاه مترو بهارستان بود....پله های مترو را به سرعت گام برداشتم... یک عابر به خاطر شلوغی خیابان، از فروشنده همیشگی وسایل دسته دوم - پاتوق همیشگی اش فضای سبز کنار ایستگاه مترو است- سوال می کند..
- «خبری شده؟!»
- میگن منافق ها ترور کردند...
به سمت محل ترور حرکت میکنم... مثل همیشه نانوایی ها در کنار تاکسی ها مهمترین مرکز انتشار و تحلیل رویدادهای سیاسی کشور و جهان هستند؛ هرچند این روزها نانوایی ها گوی سبقت را از رقیب دیرینه خود هم در خبرساز بودن و هم در قدرت تحلیل ربودند... از شاگرد نانوایی محل دقیق ترور را میپرسم...با لبخندی میگوید:
- محرمانه ست اخوی...
- خبرنگارم...
- شوخی کردم داداش...
آدرس دقیق را با انگشت آردی نشان میدهد. با دوبرابر لبخندش پاسخ اش را میدهم..
- عصاب نداری نداریاااااا...
خیابان غلامیان نبش بن بست آذری. کوچه های باریک را طی می کنم. نوار زردی کشیده شده است. شیشه های پراید روی آسفالت ریخته است...آثار باقیمانده از ترور را جمع کرده اند... خیابان غلامیان گذرگاه شهید صیاد خدایاری برای بهشت بود...
و پس از ترور شهید مطهری، این دومین ترور پس از انقلاب در مکان- رویداد منطقه دروازه شمیران بود. البته پیش از انقلاب هم در آغازین روزهای حکومت رضا خان میرزاده عشقی، شاعر تیز زبان زمانه چند خیابان آن طرفتر نزدیک دروازه دولت ترور شده بود.
ترور...
در حافظه جمعی ایرانیان بای چهل سال گذشته بیش از 17 هزار شهید ترور ثبت شده است. ایران ما همیشگی قربانی تروریسم بوده است....
در کنار تعداد بالای نیروهای امنیتی و انتظامی در محل وقوع ترور حضور همسایه ها و افراد عادی نظرم را جلب کرد... به دنبال سوژه چشم می گرداندم...پیرزنی با چشمان گریان نظرم را جلب کرد... تک سخنران در جمع چندنفره خانم های چادری بود.
خوش به حالش... خیلی مرد باحیایی بود....حزب اللهی بود... حتما آدم مهمی بوده که ترورش کردند... بهشتی شد...
با گوشه چادرش اشک هایش را پاک می کند... خانم دیگر راوی پازل بعد از ترور است
- پسر همسایه روبه رویی زنگ میزنه اورژانس... می گفت خانمش اولین نفر بود که شوهرش رو بعد از شهادت دیده... چقدر سخته... اصلا نمیشه باور کرد... صبح همسرت کنارت باشه بعدازظهر شهید بشه.....طفلک مادرشهید وقتی پیکر بچه اش رو دید...
یاد کربلا و روضه های مسجد فخرالدوله افتادم حاجیه خانم...
نوبت به خانم دیگر می رسد گویا در صف راویان به خاطر سن کم در حلقه همسایگان، آخرین نفر بود...
- شهید مستاجر این خونه ست... صاحب خونه آقای (....) هست.
این جمله کافی بود که همه اشک ها یخ بزند...
- راست میگی؟!
- اره به خدا
از گعده همسایگان فاصله می گیرم. اشاره های دست جناب سرگرد فراجا نظرم را جلب می کند. به نیروهای یگان موتوری دستور می دهد راه را برای یک موتوری باز کند... ترک موتور یک نفر لباس شخصی نشسته است... احتمالا از مسئولین فراجا باشد که خودش را به سرعت رسانده است. با دست به جناب سرگرد اشاره می کند که پول پیک موتوری را بدهید...
- 200 تومن بده لطفا
سرگرد به طرف پیک موتوری می رود.. پیک موتوری نظاره گر صحنه ترور است وقتی متوجه اسکناس ها می شود... به سرعت عقب می رود
- ما بچه این محلیم...رسمش نیست پول بگیریم...نامردیه داداش... نامردیه.... از پشت خنجر میزنن...اینقدر پست فطرت هستند... برو داداش
انگاری از خبرها مطلع است...از سرگرد اصرار و از پیک موتوری انکار...سرش را با تاسف تکان می دهد. انگار بغض دردناکی گلوش را خنجر می زند... گاز موتورش را می گیرد...شاید توی راه بغض اش بترکد..خدا می داند...
چند قدم آن طرف تر پیرمردی با تلفن صحنه به صحنه ترور را بازگو می کرد...نمیدانم شاهد بود یا شنیده هایش را می گفت..هرچه بود مقهور روایتش می شدی... گیرا با فراز و نشیب طنین کلام.... آخرین جمله اش پای تلفن بود....
- شهادت هنر مردان خداست