به گزارش
رسانه تحلیلی تصویری بهمن به نقل از کیهان، حسین، برادر بسیجی شهیدان ابراهیم و علی نارویی از دو ستاره پرنور خانواده میگوید...
ابراهیم حافظ قرآن بود
ما هفت خواهر و برادر بودیم و من پسر چهارم خانواده هستم. ابراهیم اولین پسر خانواده ما و از بچههای لشکر 92 زرهی اهواز بود. شهید علی که پسر سوم خانواده بود، در سال 45 در زاهدان به دنیا آمد و در والفجر 8 در فاو شهید شد.
شهید ابراهیم متولد 1339 در مشهد بود و در 31 شهریور سال 59 در منطقه دشت آزادگان به شهادت رسید. او خیلی به قرآن و اهلبیت(ع) علاقه داشت. آن زمان مرسوم بود که کودکان را از سنین 4 یا 5 سالگی به کلاسهای قرآن میفرستادند و حروف اولیه را مرور میکردند. شهید ابراهیم وقتی تنها 5 سال داشت، حروف اولیه را در دو مرحله، در طول یک سال بهطور کامل حفظ کرده بود. جسور و زرنگ بود؛ در کشتی خبره بود، وزنهبرداری و فوتبال هم کار میکرد.
وقتی دوساله بود خانواده به زاهدان آمدند. ابراهیم تا دوم دبیرستان درس خواند؛ ولی به دلیل بیماری پدر و مشکلات مالی مجبور به ترک تحصیل شد و برای تامین هزینه زندگی وارد بازار کار شد.
او به غیرتی بودن معروف بود. قبل از انقلاب اتفاقی در محله ما افتاد که ابراهیم عکسالعمل خوبی از خودش نشان داد. ماجرا از این قرار بود که شخصی قصد داشت به یکی از خانمهای همسایه ما بیحرمتی کند. ابراهیم که متوجه ماجرا میشود از آن خانم دفاع میکند و نمیگذارد آن شخص مزاحمش شود. بعد از آن ماجرا، ابراهیم در محله به غیرت و شجاعت شناخته شد. او پیش از انقلاب نیز به کشورش بسیار علاقه داشت. شغلی هم که انتخاب کرده بود، به همین خاطر بود. پدرم میگفت خوب است که کارمند یک اداره بشوی؛ اما ابراهیم میگفت من دوست دارم نظامی شوم و از کشورم دفاع کنم.
خروج از ارتش به دستور امام(ره)
ابراهیم در سال 57 به ارتش ملحق شد. آموزشی تهران بود تا اینکه انقلاب شد. زمانی که حضرت امام(ره) فرمودند ارتشیها سلاحها را تحویل بدهند و با مردم درگیر نشوند، از دستور امام تبعیت کرد، سلاحش را به مردم تحویل داد و به زاهدان برگشت. من آن زمان ابتدایی بود و وقتی برگشتم برادرم را دیدم و خیلی خوشحال شدم. پدر و مادر با لحن تندی از او پرسیدند چه کار میکنی، تو چرا اینجا هستی؟ ابراهیم گفت: امام دستور داده که پادگانها را خالی کنید.
او پس از پیروزی انقلاب، به دستور امام خمینی(ره) به سرکارش در تهران برگشت و پس از مدتی از تهران به لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شد. ابراهیم با جمعی از دوستانش خانهای را در اهواز اجاره کرد. تا سال 59 که جنگ شروع شد، در اهواز ماند. از آنجایی که ورزش را خیلی دوست داشت، در تمرینات تیم فوتبال صنعت نفت آبادان حضور پیدا میکرد.
داغ هجران ابراهیم
ابراهیم در تلگرافش گفته بود که میخواهد به مرخصی بیاید تا خانواده برایش به خواستگاری بروند. وقتی دوستانش اعلام میکنند که عراقیها تا نزدیکیهای سوسنگرد آمدند غیرت و وطندوستیاش باعث میشود که ساکش را به زمین بگذارد و به پادگان برگردد. شهید ابراهیم به همراه چند تن از دوستانش به پادگان میروند و مهمات را برای رساندن به رزمندهها برمیدارند. آن زمان هنوز ارتش و سپاه هماهنگی لازم را نداشتند. پس از خروج آنها از پادگان، یکی از افسرهای لشکر که تحت امر بنیصدر بود، مانع کار شده و با آنها درگیر میشود. در نهایت شهید ابراهیم و دوستانش موفق میشوند با ترفندی، سه ماشین مهمات را به شهید علمالهدی و یارانش، چریکهای شهید چمران که در دهلاویه و حمیدیه درگیر بودند برسانند.
پس از رساندن مهمات، در مسیر برگشت در نزدیکیهای اهواز، منافقین یعنی همان کسانی که با رساندن مهمات مخالفت میکردند، با نارنجک به آنها حمله میکنند و ابراهیم در این حمله مجروح شد و در بیمارستان به شهادت میرسد. پیگیریهای ما هم به نتیجه نرسید و گفتند آن افسر از ایران فرار کرده است. ابراهیم اولین شهید شرق ایران است. او در 31 شهریور 59، دقیقا روز آغاز جنگ به شهادت رسید؛ اما هیچ جا اسمی از او برده نشد.
آن زمان امکاناتی مثل تلفن بسیار محدود بود. پنج شش روز که از تلگراف ابراهیم گذشت و خبری از او نشد. پدر و برادر بزرگترم اسماعیل، به دنبال ایشان به اهواز رفتند و بعد از دو مرحله رفتن و جست و جو مطلع شدند که ابراهیم شهید شده. آنها به خاطر شرایط جنگی حاکم نتوانستند پیکر شهید را به زاهدان بیاورند؛ لذا او را همانجا در بهشت شهدای اهواز دفن کردند. این داغ دوری مادر را خیلی آزرده کرد.
هر چهار برادر پای کار بودیم
مادر ما هم مانند همه مادرهای دیگر نگران و ناراحت فرزندانش بود. اما بچههای آن زمان آنقدر به انقلاب و وطنشان علاقه داشتند که هر طور شده خانواده را راضی میکردند و میرفتند. ما چهار برادر بودیم و همگی به جبهه رفتن علاقه داشتیم. من در سال 63، 14 سال داشتم و در بسیج فعالیت میکردم. چندین بار به جبهه رفتم؛ اما پس از شهادت علی آقا، مادرم به مسئولین بسیج سپرده بود هر جا که من را دیدند به زاهدان برگردانند. اینگونه بود که سعادت نداشتم مدت زیادی در جبهه خدمت کنم.
هر دو شهید مقید به دین و ولایت بودند
شهید ابراهیم خیلی مذهبی بود. علاقه زیادی به قرآن، دین، مذهب و ولایت داشت و مطیع امر امام بود. برادرم علی نیز همینطور بود ایشان نیز به شدت علاقهمند به ولایت و مقید به دین و مذهب بود. در بسیاری از مراسم مذهبی بهخصوص در ایام محرم و صفر شرکت میکرد و همیشه از فعالترین افراد محله بود. یکی از کارهای جالبی که علی انجام میداد این بود که جمعهها بچههای محل را برای انجام کارهای جهادی دور هم جمع میکرد. اگر پیرمرد یا پیرزنی در محل بودند که احتیاج به کمک داشتند علی و دوستانش به آنها کمک میکردند، خریدهایشان را انجام میدادند، خانههایشان را تمیز میکردند. حتی برای یکی از همسایهها که زن سالخوردهای بود و نمیتوانست نان بپزد، نان میپختند. در آن سالها علی تنها 15 یا 16 سال سن داشت که این ایده جالب و جهادی را در محله اجرایی میکرد. شهید ابراهیم و شهید علی هر دو انسانهای بسیار شریفی بودند و حقیقتا لیاقت شهادت را داشتند.
لبخندهای ماندگار علی
علی آقا در سال 1364 در منطقه فاو، در عملیات والفجر 8 شهید شد. او انسان بسیار خوشرو، خوشبرخورد و خوش قلبی بود. در سختترین شرایط و بدترین موقعیتها، لبخند از لبش نمیافتاد. اگر کسی با او با تندی رفتار میکرد، با لبخند و مهربانی پاسخ میداد. روی مهربان و لبخند همیشگی علی طوری بود که در خانواده به آن شناخته میشد؛ الان هم اگر کودکی لبخند زیبایی بزند همه به یاد لبخندهای علی میافتند. شهید علی بسیار مودب بود، حتی اگر دعوایی هم صورت میگرفت یا علی آقا شاهد دعوایی بود، از حیطه ادب خارج نمیشد. همیشه با ادب و به زیبایی سخن میگفت.
سر بریده در طبق!
آن سالها منزل ما دو قسمت بود؛ قسمتی باغ بود و قسمتی هم اتاقها. خوب یادم هست که سال 60 بود، یک روز بعد از شهادت برادرم ابراهیم. خواهر بزرگم که فرزند ارشد خانواده است، سر حوض مشغول کار بود که ناگهان جیغ زد و بیهوش شد. او را به خانه آوردیم. صبح آن روز در حالی که همه خانواده دور سفره صبحانه جمع بودند. من با همان حالت بچگی، از خواهرم پرسیدم: چرا دیشب حالت بد شد؟ خواهرم دوبارهگریه کرد و حالش بد شد. وقتی آرام شد گفت: دیشب بعد از اینکه لباسهای بچه را شستم، دیدم نوری از طرف قبله آمده و کل باغ را احاطه کرده. چند نفر در حال طواف کردن باغ هستند. نوری وسط این دایره بود و در حالی که یک طبق در دست دارند به طرفم میآیند. کمی که نزدیک شدند دیدم سر بریده علی داخل طبق است. از وحشت دیدن آن صحنه جیغ زدم و بیهوش شدم. وقتی خواهرم این اتفاقات را تعریف کرد. همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم. حاج اسماعیل پیشانی و گردن علی را بوسید و گفت: کاکا شهادتت مبارک. علیآقا گفت: ما کجا و شهادت کجا. خیلیها که از این جریان مطلع شدند گفتند خیالات و رویا بوده؛ اما ما این دغدغه را داشتیم که مبادا علی هم به شهادت برسد.
عکس بیسر قبل از شهادت
تا اینکه علی آقا در سال 61 به منطقه اعزام شد. او از سال 61 تا سال 64 در جبهه حضور داشت. در آخرین مرخصی به مشهد رفت، زیارت را به جا آورد و با اقوام مادری که در آنجا زندگی میکردند خداحافظی کرد. اقوام میگفتند شهید علی با هر کدام از اقوام و آشناها که خداحافظی میکرد، حلالیت هم میطلبید. بعد از مشهد به نهبندان رفت و باز هم از اقوام حلالیت طلبید. سپس به زابل رفت و از خواهرم خداحافظی کرد و به زاهدان برگشت. در مدتی که در زاهدان بود شبها به دعا و مناجات میپرداخت. یک شب که دعای توسل و زیارت عاشورا میخواند و به شدتگریه میکرد و بیقرار بود، پدر به او گفت: علی جان شما جوان هستی، اینقدر بیقرار نباش. او دست پدر را گرفت، بوسید و گفت: پدرجان منو حلال کنید.
آن شب آلبوم عکسش را نگاه میکردیم. یک عکس توجه ما را به خودش جلب کرد. تصویر دو تا از دوستانش بود و نفر سوم که وسط بود، سر نداشت، پرسیدم: این کیه، چرا سر نداره. گفت: این آدم، بیسر شهید میشه. آن موقع نگفت که این شهید کیست. آخرین خداحافظی علی با خانواده هم خداحافظی خاصی بود؛ طوری که در خاطر همه اعضای خانواده ماندگار شد. وقتی هم میخواست به جبهه برود، به کرمان رفته و از خانواده عمویم خداحافظی کرده و حلالیت طلبیده بود.
شجاعت و جسارت بینظیر
شهید علی، به روایت دوستان و همرزمانش رشادتهای زیادی، بهخصوص در آخرین روزهای حضورش در جبهه، از خود نشان داد. 22 بهمن 64 عملیات والفجر8، در فاو انجام شد.
دو شب قبل از عملیات تماس گرفت و گفت: عملیات در پیش داریم و احتمال دارد که شهید شوم، من را حلال کنید. حجتالاسلام شیخ منصور هاشمی یک از همرزمان علی بود. ایشان تعریف میکرد: یک اف عراقی در حال خالی کردن نیرو بود. بچههای حفاظت اطلاعات در کمین گیر میافتند. علی متوجه میشود، با تیربار به طرف اف میرود و عراقیها را تارومار میکند؛ اما در زمان برگشت با دولول ضدهوایی، او را میزنند و همین باعث میشود که سر از بدنش جدا شود. خبر شهادت برادرم علی را هم بچههای بنیاد شهید به ما دادند.
وقتی برادرم را آوردند سر نداشت. بعد از آن وقتی همان عکس بیسر را بررسی کردیم، دیدیم پشت آن نوشته شهید بیسر علی نارویی.
خبری از غیب برای پدر
درست همان زمان که علی به شهادت رسید، پدرم برای تشییع پیکر دخترعمهاش، به بم رفته بود. عمویم میگفت وقتی ما سر مزار بودیم، پدر شهید به طرف قبله نگاه کرد و گفت: الهی الحمدلله، خدایا خودت قبول کن. ما تعجب کردیم و پرسیدیم چه شده؟ گفت علیِ من شهید شده. همه ماهاج و واج او را نگاه میکردیم و متعجب بودیم که او چطور خبردار شده. پدر بعد از خاکسپاری به زاهدان برگشته بود. عصر همان روز خبر شهادت علی را به ما دادند.
قول مادر به علی
خاطره زیباتری نیز از علی به یاد دارم. شهید علی در خداحافظی آخرش به مادرم گفته بود، مادر جنازه من را که به خانه آوردند گریه نکن. زمانی که جنازه علی را به خانه آوردند و در حیاط گذاشتند مادرم به شدت گریه و شیون میکرد. یک مرتبه به طرف آسمان نگاه کرد و انگار که کسی را ببیند گفت: چشم مادر، چشم، گریه نمیکنم. مادرم تا چهل روز گریه نکرد و به ما هم میگفت: گریه نکنید، پسرم ناراحت میشه. اما در شب چهلم دیگر طاقت نیاورد و آنقدر گریه کرد که بیهوش شد. اینها واقعیت است و شهدا زندهاند. برخی از اشخاص نسبت به خانواده شهدا نامهربانند و این برای ما یک درد است.