رسانه تحلیلی تصویری بهمن، گروه فرهنگ و اندیشه-محمدحسین نظری: برخی مطالب به جهت کثرت استعمال و تکرار بی قاعده، علیرغم آنکه از یک واقعیت خبر می دهند اما به تدریج اقبال عمومی از آنها منصرف میشود و از رونق می افتند. «افول و زوال غرب و تفکر غربی» از آن دسته مطالبی است که به جهت استفاده بی حساب و کتاب و نادقیق برخی متولیان فرهنگ و تفکر در ایران و مواجهه صرفا سیاسی برخی سیاستمردان، حقیقت آن پوشیده شده است. در حالی که نظریه افول تفکر، تمدن و نظم غربی ابتدا در همان سرزمین و از طرف اهالی غرب عالم مطرح شد و تا همین اواخر کسی از مسلمانان و مردمان شرقی و ایرانی از این وضع باخبر نبود. از آنجا که افول تفکر و فرهنگ و تمدنی که یک زمان بر تمام جهان سلطه مطلق داشت و هنوز همه کم و بیش-دست کم ظواهر آن-عالمگیر است، چطور می توان به حقیقت آن پی برد؟ در میانه قیل و قال های بی بنیاد درباره غرب و وضع جهانی آن از سوی کسانی که سودای کامیابی های شخصی و تامین منافع سیاسی دارند، چطور می توان زوال غرب را باور کرد و به دیگران نشان داد؟ به نظر می رسد پیش و بیش از هر چیز، یک جنبش آشنازدایی از همهی گفتهها و شنیدهها در این حوزه ضروری به نظر می رسد. آشنازدایی به این معنی که از همه آنچه که در باب غرب، مسلم و بدیهی به نظر میرسد، بپرسیم و در آن پرسش ها به دقت تامل کنیم. باید بپرسیم واقعا غرب چیست و تفکر غربی کدام است و نظم غربی از کجا پیدا شده و چه کرده و امروز چه وضعی دارد؟
در پاسخ به این پرسش ها و به منظور شناخت اوضاع و احوال تمدن غربی راههای متعددی هست. یکی از جدیترین کارهایی که می تواند مددرسان ما در این مسیر باشد، مراجعه به آثار و اقوال متفکران و دانشمندان غربی است. چنین مراجعه ای دست کم دو حسن دارد که چشم پوشیدن از آنها آسان نیست. یکی اینکه متفکران اروپایی و امریکایی خود پرورش یافته تمدن غرباند و بهتر از ما و ساکنان شرق عالم به وضع خویش واقفند. دیگر اینکه در اظهار نظر، کمتر از ما در گیر و دار مسائل سیاسی و ایدئولوژیک هستند و از این حیث گفته های آنها تا حدودی باورپذیر و به واقعیت نزدیک است. بنابراین مراجعه به کلام و پیام متفکران غربی راه خوبی برای شناخت دقیق وضع فکر و فرهنگ و مدنیت در آنسوی جهان است.
تقریبا از اواخر قرن نوزدهم به بحران های تفکر غرب توجه شد و برخی متفکران نسبت به زوال تمدن جدید تذکر دادند. فردریش نيچه(Friedrich Wilhelm Nietzsche) و اسوالد اشپنگلر(Oswald Spengler) دو متفکر بزرگ آلمانی هر دو به اقتضای زمانه و تفکراتشان سقوط غرب را پیش بینی کردند. نيچه با نظر به علم و فلسفه و با تحليل دستاوردهای معنوی بشر، نيست انگاری را در دو سده بعد از خود پيش بينی کرد. از آنجا كه اشپنگلر شديدا تحت تأثير آراء و نظريات نيچه قرار گرفته بود، با اخذ نيست انگاری نيچه و با بسط و گسترش آن به فرهنگ و تمدن با عبارت «انحطاط جهانی» پيش بينی سقوط غرب را (18 سال پس از مرگ نيچه) مطرح کرد.
اشپنگلر در كتاب «انحطاط غرب» يك نظريه كلی در خصوص تحولات تاريخی ارائه و بر اساس آن افول قريب الوقوع تمدن غرب را پيش بينی کرده است. او در این کتاب اشاره می کند كه تمدن غربی و ارزشهای مسلط آن به پايان خود نزديك میشود، قيود و سنت هایی كه جامعه را بر پا داشته در حال متلاشی شدن و رشتههای پيوند دهنده زندگی و يگانگی تفكر و فرهنگ در حال گسستن است.»
ادموند هوسرل(Edmund Husserl) دیگر اندیشمند قرن نوزدهم و بیستم، در سال های عمرش شاهد مهم ترین و سخت ترین حوادث سیاسی در اروپا و غرب بود. در دوره حیات او، چالش های سیاسی آلمان و جنگ های متعدد بیسمارک در دهه های پایانی قرن نوزدهم و همچنین موج جنبش های ملی گرایانه در سراسر اروپا زندگی مردمان را بخصوص در شرق اروپا تباه کرده بود. کمی بعدتر درگیری های جنگ بالکان و سپس جنگ اول جهانی که اوج وحشیگری غرب جدید بود از راه رسید و در نهایت منجر به شورش بلشویک ها و انقلاب اکتبر در روسیه و همچنین شکست امپراطوری آلمان و تشکیل جمهوری وایمار در این کشور شد. در دوره جمهوری وایمار یک معنای وسیع از بحران در میان مردم و جامعه دانشگاهی آلمانی پیدا شد و نحوی ادبیات بحرانی میان آکادمیسین ها رواج یافت. خصوصا پس از ظهور نازیسم و به قدرت رسیدن هیتلر که-این مورد اخیر دامن شخص ادموند هوسرل را گرفت-سقوط عقلانیت مدرن بر اهل فکر و نظر مسجل شد و بحث از بحران و انحطاط و زوال در افواه دانشگاهیان رواج یافت.
به این ترتیب، در حالی که سه سده پیش از این اتوپیست های غربی و آباء تجدد بهشت روی زمین را وعده میدادند، اروپای قرن بیستم در آتش جهنم خونریزی و توحش و نسل کشی و کین توزی و انواع رذایل انسانی میسوخت؛ وضعی که پیشتر، نیچه از آن به نیست انگاری و استیلاجویی تمدن جدید یاد کرده بود. با غلبهی این وضع، برخی متفکران غربی احساس کردند که از وطن خویش دور افتادهاند و همهی سوداهایی که سالها و بلکه قرنها خود و پدرانشان در سر پرورده بودند را بربادرفته دیدند.
هوسرل در خطابهی مشهور به «وین» که درسال 1935 ایراد کرد، از وضع آن روز به «بحران وجودی مردم اروپا» تعبیر کرد که عوارض بیشمار آن در «زندگی فاسد مردم» دیده میشود. همین اوضاع و احوال بحرانی بود که سبب شد هوسرل به صرافت تجدید عهد اروپایی بیافتد.
شاید کسانی بپرسند چرا در دهه ی 1930 که دوران اوج دستاوردهای علمی و فنی اروپا و غرب است، درست در همین موقع بحث از «بحران» کانون آثار و اقوال هوسرل قرار گرفته است؟ باید توجه کرد که تلقی هوسرل از بحران به موفقیتهای واقعی علم مربوط نمی شود، بلکه او دلمشغول معنازدایی از عالم مدرن و از زندگی انسان اروپایی است.
هوسرل تذکر می داد که علوم تحصلی تمام جهان بینی انسان مدرن در نیمه دوم قرن نوزدهم را در خدمت خود گرفته و آن را بی بصیرت و نابینا کرده است؛ او این وضع را انکار پرسش های قطعی بشر و بی اعتنایی نسبت به آنها می دانست و بر آن بود که «علوم تحصلی در باب نیاز حیاتی ما چیزی برای گفتن ندارند و این علوم مسئله ی معنا یا بی معنایی برای انسان را نادیده می گیرند.»(بحران علوم اروپایی و پدیدارشناسی استعلایی) این نگاه هوسرل با آن عبارت مشهور هیدگر که می گوید «علم فکر نمی کند»(what is called thinking) مطابقت دارد و این موید شباهت های طرح هیدگر و هوسرل است. اما هیدگر بر خلاف هوسرل چاره را در احیای عقل مدرن و متافیزیک نمی جوید، بلکه به دنبال برهم زدن نسبت سوژه و ابژه به مثابه بنیاد عالم جدید است.
وضع زندگی مردمان و بحران های بزرگ سیاسی و اقتصادی در اروپا آشفتگی نظری جدی در میان متفکران غربی به وجود آورد. آنچنان که مکاتب مختلفی تلاش کردند که اولا این بحران را تذکر دهند و ثانیا به نحوی این وضع را چاره کنند. در دوره متاخر تاریخ اروپا، به طور مشخص مارتین هایدگر و همچنین پست مدرن هایی مثل فوکو، دریدا، بودریار، دلوز و دیگران، بسیار کوشیدند نحوی خودآگاهی نسبت به این وضع به وجود آوردند. با این حال، تا امروز فکر و تمدن غربی موفق به تجدید عهد نشده و همچنان با بحران های متعدد نظری و عملی مواجه است، اگر چه از آغاز قرن جدید تلاش کرده برخی حوزه ها را سامان دهد تا اعتبار تمدن اروپایی را حفظ کند.
انتهای پیام/